راه رسیدن به قدرت واقعی در ایمان فروتنانه نهفته نشده، بلکه باور داشتن به خودت و به دست گرفتن سرنوشتته.
امیر، کر مورهن
اِمیر وار اِمریس، امپراتور نیلفگارد، لرد مِتینا، ابینگ، گَمرا و همچنین پادشاه نذیر و ویکووارو از سال 1257 تا به هنگام مرگش در اواخر قرن سیزدهم بود. امیر بعدها به واسطهٔ ازدواج با شاهدخت سیریلا تبدیل به پادشاه سینترا شد. امیر وار امریس در نیلفگارد به «شعلهٔ سفید رقصان بر روی سنگ قبر دشمنانش» معروف بود.
قوانین او برای نیلفگارد بسیار خشونتآمیز و مانند قوانین اجدادش بود. این منجر به دو جنگ علیه او در پادشاهیهای شمال شد که در هر دو شکست خورد. امیر حاکمی با استعداد و باهوش بود. او از بین مردم افراد درستی را انتخاب میکرد و بسیاری از توطئههای علیه خودش را نابود کرد، در برابر خائنان بیرحم بود و با عزم و احترام به اهدافش میرسید.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | دونی ارچیان از ارلنوالد شعلهٔ سفید رقصان بر روی سنگ قبر دشمنانش |
رنگ مو | مشکی |
رنگ چشم | قهوهای |
نژاد | انسان |
جنسیت | مذکر |
ملیت | آلبای پایین / نیلفگارد |
مقامها | امپراتور نیلفگارد پادشاه سینترا پادشاه نذیر و ویکووارو حاکم مِتینا، ابینگ، گَمرا |
خانواده | خاندان امریس |
والدین | فرگوس وار امریس (پدر) |
معشوقه | پاوتا (همسر اول) سیریلا فیونا / سیری بدلی (همسر دوم) اِین (معشوقه سابق) کلارا (معشوقه سابق) درولا (معشوقه سابق) |
فرزند | سیریلا (دختر) |
نسبت فامیلی | آنا هنریتا سیلویا آنا |
زندگینامه
دوران کودکی
اطلاعات زیادی از دوران کودکی امیر تا 13 سالگیاش وجود ندارد. پدر وی فرگوس وار امریس، امپراتور نیلفگارد در آن زمان، طی یک توطئه و کودتا توسط فردی نجیبزاده با نام یوسرپر به قتل رسید. جادوگری نیز به دستور و تحت فرمان یوسرپر برای شوخی امیر را به نیمه جوجهتیغیای تبدیل کرد. در گویش نیلفگاردی امیر به معنای ارچیان است، نامی قدیمی برای جوجهتیغی. امیر از کمک افراد وفادار خود استفاده کرد و در آردال اپ داهی مخفی شد، سپس او با یک ستارهشناس به نام زارویژیس آشنا شد که او را به سمت شمال و مارنادال هدایت کرد تا بتواند درمانی برای نفرینش پیدا کند.
سفر به سینترا و برداشته شدن نفرین
پس از مدتی، امیر به شمال رفت و از نامهای «دونی» و «ارچیان از ارلنوالد» استفاده کرد. در سال 1237، طی ماجرایی او با پادشاهی زخمی و محتاج به کمک با نام روگنر مواجه شد، به او کمک و در عوض درخواست حق غافلگیری کرد.
15 سال بعد، در حین تولد 15 سالگی شاهدخت پاوتا، امیر که از یک سال قبل با پاوتا رابطه داشت و آنها عاشق بکدیگر بودند فرصت را غنیمت شمرد و او را از ملکه کلنته خواستگاری نمود. دونی اعلام کرد که سالها قبل جان پادشاه روگنر را نجات داده و از او درخواست حق غافلگیری کرده است، به همین دلیل پاوتا متعلق به اوست. پس از صحبتهای طولانی، کلنته، دونی را فریب داد تا قبل از نیمهشب کلاه خودش را بردارد و ظاهر حیوانیاش را نشان دهد، اما این موضوع نیز برای پاوتا اهمیتی نداشت و او در کنار دونی ایستاد، این کار باعث خشم و عصبانیت ملکه شد، سپس کسانی که آنجا بودند به دونی حمله کردند. گرالت و ماوسک از دونی دفاع کردند، اما با این حال یکی از آنها موفق شد دونی را زخمی کند. قدرتهای جادویی پاوتا آزاد شدند، افراد و وسایل را در هوا معلق و در قلعه خراب کردند. پس از اینکه گرالت و ماوسک، پاوتا را آرام کردند، دونی به ظاهر انسانیاش برگشته بود و خود را به عنوان شاهزادهٔ مِیچت و فرزند اکرسپارک معرفی کرد. در نهایت نیز ملکه کلنته به ازدواج آنها رضایت داد و نفرین امیر برداشته شد. سپس همسر آیندهاش، پاوتا، او را با خبر بارداریاش غافلگیر کرد، پس از درخواست حق غافلگیری گرالت از امیر. زمانی که فرزندشان به دنیا آمد، نامش را سیریلا گذاشتند.
بازیابی میراث
در سال 1250، پس از تولد سیری، ویلگهفورتز به عنوان یک همپیمان در سینترا به پیشگاه دونی حاضر شد، او خواهان ثروت و قدرتی بود که تنها امپراتور نیلفگارد توانایی فراهمسازی آن را داشت. زمانی که ویلگهفورتز پیشگویی را برای او فاش کرد، دونی تصمیم گرفت که برای بازپسگیری میراثش به نیلفگارد برگردد و سیری را نیز به همراه خود ببرد. هرچند، زیر نظر نگاه محتاط کلنته این کار امکانپذیر نبود، پس دونی و ویلگهفورتز نقشهای کشیدند تا به نظر برسد دونی، پاوتا و سیری در دریا غرق شدهاند، در حالی که ویلگهفورتز به صورت پنهانی راهی برای نجات یافتن آنها آماده کرده بود. با این حال، پاوتا که از نقشههای همسرش مطلع بود، سیری را به موقع به بیرون کشتی قاچاق کرد، که منجر به مشاجرهای بین پاوتا و دونی شد و در آن پاوتا از کشتی به درون آب افتاد و غرق شد. سپس ویلگهفورتز کشتی را از طوفانی شدید به مکانی دیگر تلپورت کرد، او و دونی تنها نجاتیافتگان آن سفر بودند. با اینکه از قتل غیر عمدی همسرش ناراحت شده بود و با وجود اینکه احساس واقعیای نسبت به او نداشت، امیر در جعل مرگ خود به عنوان دونی موفق شده بود و قادر به بازگشت به سرزمین خود و رهبری شورش علیه یوسرپر بود. یکی از اولین کارهایی که او انجام داد اهدا کردن برجی در پایتخت به زارویژیس برای خدمات ذکر شدهاش بود.
به دنبال تمامی ستیزهای اطراف تخت پادشاهی، امیر دستور داد تا تمامی دشمنان سیاسی مُردهاش نبش قبر شوند و از سنگ قبر آنها برای فرش کردن سالن رقصش استفاده کرد، که به او لقب «شعلهٔ سفید رقصان بر روی سنگ قبر دشمنانش» را اهدا کرد.
نخستین جنگ شمالی
در سال 1263، به عنوان امپراتور نیلفگارد، امیر نخستین جنگ نیلفگارد–شمال را با هدف گسترش امپراتوریاش و با شکست دادن ارتش سینترا در مارنادال و با نگهداری یک محاصره در مقابل سینترا، جایی که دخترش بود، آغاز کرد. وقتی ارتش نیلفگارد به سینترا هجوم بردند، سیری موفق به فرار شد و امیر خیلی زود مامورانش را برای یافتن و دستگیری او فرستاد.
پس از چندین لشکرکشی موفق در مقابل شمال، هجوم امیر پس از شکست مطلق نیروهایش در دومین نبرد تپهٔ سادن متوقف شد، که نقطه پایانی برای نخستین جنگ نیلفگارد–شمال بود. در واکنش به این عمل، امیر فرماندهانی که باعث شکست او در سادن شده بودند را اعدام یا با نیروهای جوان و مصممتر عالیرتبه جایگزین کرد تا ارتش نیلفگارد را در جنگ بزرگ بعدی رهبری کنند.
در جستوجوی سیری
پس از جنگ، در سال 1267، امیر گزارشی از فرمانده منو کوهورن دریافت کرد مبنی بر اینکه پادشاهان شمال، به خصوص ویزیمیر دوم از ردینیا، فولتست از تمریا، دماوند سوم از ادیرن، هنسلت از کادون و میو از لیریا و ریویا جلسهای مخفی در قلعهٔ هگ داشتهاند. امیر، فرمانده را موظف کرد که این خبر را در بین جادوگران و اعضای شورا پخش کند. در پی دریافت نکردن هیچگونه اطلاعات جدیدی از رینس، امیر، نظر کوهورن را در مورد سینترا از او پرسید. کوهورن سینترا را افسردهکننده توصیف کرد؛ سپس امیر شرح داد که آنجا در گذشته متفاوت بوده و در آینده نیز متفاوت خواهد گشت، او امید یک سینترای زیبا و شاد را به کوهورن داد، با این وجود که او حکمرانی آنجا را به فرد دیگری خواهد سپرد، او همچنین از کوهورن خواست که پس از فرونشاندن شورش در سینترا، به دُل آنگرا رفته و در آنجا مستقر شود. او کوهورن را موظف کرد تا در دُل آنگرا به خود و افسرانش اجازهٔ تحریک شدن توسط حملات میو و دماوند را ندهند و تنها وقتی که به آنها دستور داده شد، اجازهٔ حمله کردن را خواهند داشت. پیش از اینکه فرمانده خارج شود، یک پیامرسان وارد شد تا به امیر پیغام پیروزی در فرونشانی شورش، با وجود فرار عدهای اندک و دستگیری رهبر شورشیان، دوک ویندهلم از اتر را دهد. خشنود از اخبار جدید، امیر دستور اعدام تماشایی و عمومی ویندهلم را داد تا باعث ترساندن و درس عبرتی برای دیگران شود و از کوهورن خواست تا به عنوان فرماندار سینترا و نمایندهٔ امپراتور در آنجا حضور داشته باشد.
گذشته از این، امیر، بیتاب از دریافت نکردن گزارشی از رینس، کوهورن را موظف کرد تا از جادوگرانش بخواهد که ارتباطی از راه دور با ردینیا و نهایتا با رینس برقرار کنند، تا به رینس دستور دهد که بلافاصله ترتیب گرالت را دهد اما با ینفر کاری نداشته باشد. پس از آن یک کنت به نام کهیر، به پیشگاه امپراتور و فرمانده حاضر شد. امیر اشتباه بزرگ کنت را؛ منباب دستگیری سیری، که دو سال پیش اتفاق افتاده بود به او گوشزد کرد و نتایجی را که در صورت تکرار آن اشتباه برای او رخ میداد را نیز به او گفت، از آنجا که اینبار شانسی دوباره برای رستگاری به او داده میشد. پس از فرمان دادن به حواسجمعی آن دو، امیر آنها را برای یک ماموریت مهم گماشت. آنها آموختند که امپراتور تصمیم به انجام کاری دارد که در آینده به عنوان کودتای ثاند شناخته میشود.
امیر میدانست که سیری در جزیرهٔ ثاند خواهد بود، پس او به کهیر این شانس دوباره را برای دستگیری سیری داد. هرچند کهیر باری دیگر شکست خورد و سیری توسط پورتال بِنَوِنت، که در بالاترین طبقهِٔ تور لارا قرار داشت، گریخت. در همین زمان بود که امیر به این موضوع پی برد ویلگهفورتز به او خیانت کرده، در واقع تمام این مدت او به انجام نقشههای خودش مشغول بوده است. از این قرار، امیر به سازمان جاسوسیاش دستور داد که به دنبال سیری، ویلگهفورتز و کهیر بگردند. خیلی زود، گروهی به رهبری نیمهالفی به نام شیرو، سیری را برای او آوردند، اما وقتی امیر او را دید، فهمید که این یک شیادی است و آن سیری واقعی نیست. با این حال، او وانمود کرد که باور کرده است، در حینی که نیروهای مخفیاش همچنان به دنبال سیری بودند و جنگ نیز به نفع امپراتوری در جریان بود. گذشته از این، مشخص شد که مردی که او برای یافتن سیری فرستاده بود، استفن اسکلن، توطئهچیای بود که خواستار شروع کودتایی در نیلفگارد و سرنگونی امپراتور بوده. در این زمان، ادیرن و لیریا و ریویا همین حالا هم شکست خورده بودند و تنها کادون، تمریا و ردینیا در مقابل راه امپراتوری قرار داشتند.
پس از زمان کوتاهی، گرالت و امیر هر دو ویلگهفورتز و سیری را در قلعهٔ استیگا پیدا کردند. اسکلن، که با ویلگهفورتز همکاری میکرد، توسط تیپ افسران امپراتوری که همراه با امپراتور به قلعه آمده بودند دستگیر شد. در ملاقات خصوصیای که بین امیر و گرالت صورت گرفت، گرالت فهمید که امیر و دونی در واقع دو نام برای یک نفر هستند. سپس امیر دربارهٔ نقشههایش به گرالت گفت. و با شنیدن نقشهٔ زنای با محارمی که امیر قصد انجام آن را داشت، فقط به خاطر تعدادی پیشگویی، گرالت امپراتور را یک هیولا خواند و از او خواست تا مرگ او و ینفر را به تاخیر نیاندازد. به فرمان امیر، به ویچر و ینفر زمانی داده شد تا با یکدیگر باشند، در حینی که او و سیری از قلعه خارج میشدند. اما، کاملا غیر منتظره در راه، امیر متوجهٔ وقاحت نقشهٔ خود شد و به دخترش اجازهٔ رفتن داد، بدون اینکه هویت خود را برای او فاش کند. سیری موفق شد که به پیش گرالت و ینفر بازگردد قبل از اینکه آن دو اقدام به کُشتن همدیگر کنند.
همزمان با این اتفاقات نبرد قطعی دوم نیلفگارد در برنا اتفاق افتاد، جایی که نیلفگارد از نیروهای متحد شمالی به رهبری فرمانده جان ناتالیس شکست خورد. اما جنگ هنوز هم با موفقیت برای امپراتوری تمام شده بود، تمامی سرزمینهای جنوب یاروگا، از جمله سینترا، زیر پرچم خورشید طلایی بودند. برای دستیابی به این هدف، امیر با سیری بدلی که شیرو برای او آورده بود و وی در گذر زمان به او علاقهمند شده بود، ازدواج کرد. در نتیجه، پیمانی در پایتخت کشور تسخیر شده امضا شد، که بعدها از آن به عنوان صلحنامهٔ سینترا یاد کردند.
17 دیدگاه
حسن
وقتی دونی ب جوجه تیغی تبدیل میشه دائم هست یا بعد نیمه شب انسان میشد و اینکه گرالت درمانش کرد یا قدرت پاوتا
من فقط سریال دیدم
ممنون از سایت خوبتون
محمد حسین
ینی سریال خیلی خیلی بد درست شده و اصلا شباهتی به کتاب نداره 😬😬😬😑😑😑
علی
چه منطقیه آخه داداش؟ مگه هرچی شبیه منبعش نباشه لزوما بده؟
در این صورت باید بگیم گیمش هم چرته چون شبیه کتابا نیست!
سیاوش
یه سوال
توی متن نوشتید:سیری موفق شد که به پیش گرالت و ینفر بازگردد قبل از اینکه آن دو اقدام به کُشتن همدیگر کنند.
آن دو یعنی گرالت و ینیفر؟ میشه بگین چرا باید اقدام به کشتن هم کنن؟؟؟
Danial MKمدیر کل
اگه به متن دقت کنید مشخصه، توسط نیلفگارد دستگیر شده بودن و فکر میکردن اعدام میشن.
amirknightمشارکتکننده
*خطر اسپویل سریال*
سلام ببخشید یه سوال داشتم امیر توی فصل یک سریال به نظر ادم و انسان خوبی میومد ولی چرا تو فصل دو به یک انسان خونخوار تبدیل میشه تا جایی که بچه الف رو میکشه
Danial MKمدیر کل
این بحث طولانی هست که باید برای درک کردنش خودتون سرچ کنید و ترجیحا کتابها رو بخونید؛ میتونید در گروه تلگرام از سایر دوستان هم کمک بگیرید.
علی
سلام
میشه داستان این سوال رو بگید؟
برا منم واقعا سواله که چرا امیر تو فصل 1 آدم خوبی بود ولی تو فصل 2 خونخوار شد
و اصلا کجا بود وقتی مادربزرگ سیری رو کشتن؟
Danial MKمدیر کل
بهزودی صفحهٔ امیر کامل میشه و با خوندنش به جواب سوالاتتون میرسید.
مجید
***خظر اسپویل سریال***
مادربزرگ سیری همون کالانته (ماده شیر سنترا) است.
خود امیر شاه نیلفگارده که دستور حمله به سینترا رو داد به قصد گرفتن سیری. این امیر همون دنی بود که مادر سیری رو از مادربزرگ سیری خواستگاری کرد.
شعله سفید هم احتمالا مادر سیری هست.(احتمال میدم)
محمد ۹۳
سلام وقتتون بخیر
سوالی درباره امیر داشتم
آیا واقعا مثل توی سریال ، جادوگر دربار نیلفگارد فرنچیلا در تصرف نیمی از قاره به پادشاه امیر کمک کرده ؟ اونم به وسیله جادو سیاه ؟
و اینکه ملکه کالنته و تمام اجدادش خون کهن در رگ داشتن ولی هیچ نیروی شرارت آمیزی ازشون ساطع نشده بود ، چجوری شده که در سیریلا دو نیرو خیر و شر به وجود امده آیا امیر از قبل برای آلوده کردن خون کهن برنامه داشته ؟ آیا فرنچیلا نقشی در این موضوع داره؟
Danial MKمدیر کل
سلام، پاسخ تمام سوالها خیر هست! برای آشنایی بیشتر با خون ارشد مطالب زیر رو بخونید:
خون ارشد
چرا فقط سیری دارای قدرتهای خون ارشد است؟
Morx
سلام. ی سوال. مگه امیر پادشاه سیناترا نمیشه؟؟ پس چرا باز با نیلفگارد به سیناترا حمله میکنه؟؟؟؟ همون جنگی که سیری مجبور میشه فرار کنه و به جنگل میرسه
Danial MKمدیر کل
خب اون حمله قبل از اینه که پادشاه سینترا بشه، اون موقع کلنته مادربزرگ سیری ملکهٔ سینترا بود.
Martaمشارکتکننده
سلام
ببخشید من یه ذره گیج شدم. مگه سیریلا دختر دونی و پاوتا نبود ؟ چطور با دختر خودش ازدواج کرد؟
Danial MKمدیر کل
سلام
با فالس سیری ازدواج کرد، دختری که شباهت زیادی به سیری داشت و نام واقعیش نامشخصه.
Martaمشارکتکننده
ممممممنونم
این سئوال مثل خوره داشت روحمو میخورد 🙂