ماریا برینگ که بیشتر با نامهای میلوا و سورسا در میان الفها شناخته میشود، یک کماندار از سادن شمالی و یکی از معدود غیردرایادهای جنگل بروکیلون بود. گفته میشود ایثنه به او علاقهمند بود. میلوا چهار گروه از افرادی که خواستار شکار درایادها بودند را با نقشههای از پیش تعیینشده به بروکیلون کشاند به امید اینکه تعداد این افراد را کم کنند، اما زمانی که هویت واقعیاش لو رفت، ناپدید شد. او بعدها به گروه گرالت پیوست و به او در مسیر پیدا کردن سیری کمک کرد.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | میلوا (بادبادک قرمز) سورسا (خواهر کوچک) ان وودبنا (زن جنگل) ماریشکا میریا (تلفظ الفی نام واقعیاش) |
وضعیت | مُرده (با تیر) |
رنگ مو | قهوهای طلایی |
نژاد | انسان |
جنسیت | مونث |
ملیت |
سادن |
وابسته به | درایادهای بروکیلون اسکویاتل گروه گرالت |
تواناییها | کمانداری |
والدین | برینگ پیر (پدر، مُرده) مادر ناشناس (مُرده) پدرخوانده ناشناس (مُرده) |
نسبت فامیلی | برادر ناشناس (مُرده) |
زندگینامه
میلوا از یک خانواده بزرگ شکارچیان در سادن شمالی میآمد، با این وجود تا قبل از فوت برادرش در یک حادثه؛ توسط پدرش آموزش ندیده بود. پس از مرگ پدرش، مادر میلوا دوباره ازدواج کرد اما میلوا با ناپدریاش، که وقتی مادر میلوا نمیدید به او دست درازی میکرد، سازگاری نداشت. در روزی که میلوا از دست درازیهای متعددِ پدر خواندهاش خسته شده بود، با چنگکی به او حمله کرد و پس از بیهوشیاش چندینبار به او لگد زد. ناپدری او، تا چند روز بعد هنوز زمینگیر بود و خون تف میکرد. پس میلوا، در سن 16 سالگی پا به فرار گذاشت، بیتوجه نسبت به زنده ماندن ناپدریاش. او بعدها شایعاتی شنید حاکی بر اینکه ناپدریاش در واقع مُرده و کمی بعد از آن هم مادرش.
تا مدتی بعد او به عنوان یک شکارچی روزگار میگذراند، و با وجود اینکه یک دختر جوان بود، به طور مداوم تحت تعقیب محیطبانان مختلف قرار میگرفت و در نهایت به شکار متخلفانه در جنگلهای بروکیلون روی آورد؛ که در همان زمان با درایادهای بروکیلون مواجه شد. هرچند، بهجای کُشتن او، آنها میلوا را جذب کرده. و از آنجا که او مشغولالذمه آنها بود، ایثنه او را موظف کرد تا به بیرون جنگل برود و افرادی که خواستار شکارچی درایاد شدن بودند را فریب داده و آنها را به کمینگاه درایادها بکشاند، پس زن جوان رفت و چندین گروه از اینگونه افراد را با ادعای اینکه میخواهند درایاد شکار کنند را به آنجا کشاند. این حیله تا مدتی جوابگو بود، از آنجایی که او معمولا یک بازمانده را به بیرون حمل میکرد و به خاطر شجاعتش ستایش میشد. اگرچه، پس از مسبب مرگ تقریبا 100 تَن انسان شدن، در چهارمین اردویی که به سمت تله راهی شده بود، بالاخره یک نفر پرسید چگونه است که میلوا همیشه از حملات جان سالم به در میبرد، و بدین خاطر قبل از اینکه آنها فرصتی برای کُشتن او پیدا کنند میلوا به سرعت از آنجا گریخت.
در اوایل سال 1267، او به عنوان یک راهنما برای اسکویاتل، کماندوهای شکستخورده را به محیط امن بروکیلون میرساند. در یکی از همین سفرها در تابستان، آنها سعی به فرار از دست سربازانی که آنها را تعقیب میکردند داشتند، اما همهچیز آنطور که میخواستند پیش نمیرفت. وقتی که گروه متوقف شدند تا کمی استراحت کنند، زنِ الفی که در گروه بود شروع به کندن لباسهایش و اقدام به آمیزش با دیگران کرد، با این منطق که معلوم نیست تا فردا کسی از بین آنها زنده باشد یا مُرده. به پیروی از همین استدلال، میلوا نیز به انجام اینکار روی آورد و یک جفت از الفها به او نزدیک شدند. هرچند در پایان روز بعد تقریبا همهٔ آن الفها کُشته شده بودند.
ملاقات با گرالت
وقتی که دومین جنگ شمالی در ژوئن 1267 شروع شد، او همچنان مشغول به هدایت بازماندگان اسکویاتل به بروکیلون بود. در بین یکی از همین سفرها از او خواسته شد که به ملاقات یکی از درایادهای شفادهنده برود، که در نهایت شفادهنده از میلوا درخواست جمعآوری اخبار از دنیای بیرون بروکیلون، برای یکی از بیمارانش، گرالت، را کرد. میلوا در ابتدا از این درخواست عصبانی شد، از آنجایی که به خاطر جنگ همه محتاطتر بودند و به دلیل اردوهایی که در گذشته داشت، هنوز تحت تعقیب بود و اینکار جانش را در معرض خطر قرار میداد. اگرچه، او پس از صحبت با ایثنه نرمتر شد و بهزودی، به قدری به ویچر اهمیت میداد که در هفتههای بعد اخبار را با ملایمت بیشتری به او میرساند. در اوایل آگوست، وقتی میلوا با یک یگان از پا درآمدهٔ دیگرِ اسکویاتل به جنگل برمیگشت، به گرالت اطلاع داد که به این موضوع پی برده سیری در نیلفگارد بوده و امپراتور قصدِ ازدواج کردن با او را دارد، این موضوع باعث شد گرالت بخواهد همان شب آنجا را ترک کند و به دنبال سیری برود، با وجود اعتراض میلوا به اینکه او هنوز در دوره نقاهت است.
پس از رفتن گرالت، میلوا سپس به جنگل رفت و گوزنی شکار کرد، با این اندیشه که بتواند به گرالت برسد و حداقل غذایی برای او ببرد، از آنجایی که گرالت به سختی چیزی برای خوردن به همراه برده بود. با این وجود در مسیرش به جنوب، او به یک دستهٔ غیرمعمولانه بزرگِ اسکویاتل برخورد و پی برد که آنها قصد شروع یک حملهٔ بزرگ به همان سویی که او میرفت را دارند. با درک این موضوع که باید زودتر به گرالت برسد، او گوزن را به الفها داد تا بتواند سریعتر حرکت کرده و به سمت جنوب برود، او نهایتا وقتی که گرالت و دندلاین به دو هاواکار و یک گروه از سربازان نیلفگاردی برخورد کرده بودند، به آنها رسید. وقتی که نبردی بین دو گروه نام برده صورت گرفت و گرالت و دندلاین نیز در بین آن درگیری بودند، میلوا شروع به تیراندازی کرد، که کمکی برای از بین بردن حملهکنندگان به آنها بود. پس از آن، آنها یک تابوت را که در یکی از واگنها بود باز کرده و کهیر، یک شوالیه که گرالت قبلا از جانش گذشته اما تهدیدش کرده بود که اگر دوباره او را ببیند میکُشدش، را یافتند. به هر حال، گرالت از کُشتن او در شرایط دستوپا بستهاش امتناع کرد و از آنجایی که یک ارتش هم به سوی آنها در حرکت بود، گرالت، میلوا و دندلاین، آن مکان را ترک کرده و یک چاقو برای کهیر گذاشته تا خود را آزاد کند.
سفر به جنوب
با درک این قضیه که نمیتواند ویچر را از رفتن به جنوب منصرف کند، او قبول کرد که آنها را تا آنجا راهنمایی کند، اما تنها تحت شرایطی که از مسیری امنتر که اول به سمت شرق میرفت حرکت کنند. با این حال سفر آنها باز هم عاری از حوادث نبود. چند روز پس از اینکه او به گروه پیوست، آنها پیبردند کسی که تعقیبشان میکند کهیر است. با اینحال که شوالیه از مبارزه با گرالت سر باز زد و با اظهار بر اینکه قصد پیوستن به آنها را دارد، ویچر به او اجازهٔ پیوستن به گروه را نداد و با وجود اینکه به خاطر مسلح نبودن او را نکُشت، آنها در یک بنبست قرار گرفتند. تنها زمانی که میلوا پیشنهاد داد تیری به اسب شوالیه بزند تا او را از تعقیب کردنشان باز دارد، وقتی بود که او گریخت و گروه به راه خود ادامه دادند. با این حال تهدید میلوا توخالی بود و او به موجودی که کار اشتباهی نکرده بود آسیبی نمیرساند.
کمی بعد، آن سه به زولتان و همراهانش برخوردند و پی بردند که نمیتوانند طبق نقشهٔ قبلی به سمت جنوب حرکت کنند، پس به دورف و همراهانش پیوسته و بیش از پیش به سمت شرق حرکت کردند. با وجود اینکه بقیه زنان گروه او را ناپسند دانسته (و بد کاره میخواندند)، میلوا باز هم هر آنچه در توان داشت برای محافظت از آنها انجام میداد. کمی بعد آنها به یک مزرعهٔ مشکوک که هنوز گاوی را در آن رها کرده بودند، وقتی اکثر مردم دامهایشان را برای حفاظت از حمله مخفی میکردند، رسیدند. هرچند، آنها بهزودی فهمیدند چرا: مردمی که در آن مکان زندگی میکردند به آبله مبتلا شده بودند، اما یک دختر مصون بوده و آنجا مانده بود. به محض اینکه گروه قصد رفتن از آنجا را کردند، گروهی دیگر از یاغیان به آنجا یورش برده و بیتوجه به هشدارهای دختر در مورد بیماری، حمله کردند. در همان حال که آنها دختر را به سمت انبار هل میدادند، میلوا به بقیه پیوست تا به یاغیان حمله کنند و تیرهایی مرگبار را با تیراندازیای حرفهای به سمتشان روانه کرد. با اینحال، او نتوانست آخرین سرباز را به درستی هدف بگیرد و فقط جراحتی به او وارد کرد، ولی کمی بعد از فرار سرباز یاغی، آنها شنیدند که او توسط کهیر کُشته شد، که باعث تامل میلوا در مورد ادعای گرالت، که آیا کهیر واقعا یک نیلفگاردی دشمن است، شد.
سرانجام، آنها به فن کارن، یک قبرستان کهنِ الفی، رسیده و به ریجس برخوردند. و پس از یک آشناییِ اولیهٔ هیجانانگیز، به او پیوسته و میلوا به همراه دیگران در کلبهٔ کوچک ریجس به نوشیدن مونشاین ماندراک پرداخت. بعدتر وقتی گرالت به بیرون کلبه رفت تا کمی هوای تازه بخورد، میلوا به او پیوست تا پی ببرد که او واقعا به چه میاندیشد؛ گرالت محاسبه میکرد که با سرعت کنونی بیش از یک سال طول میکشد تا به پایتخت نیلفگارد برسند. میلوا توضیح داد که او هیچ چیزی برای تسلی بخشیدن به گرالت در اینباره ندارد و او برای اینکار به ینفر نیاز دارد، که سبب شد ویچر از او بپرسد چرا تصمیم گرفت تا همراه او بیاید، اما کماندار پاسخ داد که او دیگر نمیداند چرا، قبل از اینکه دوباره برای نوشیدن به سمت کلبه بازگردد.
روز بعد، وقتی آنها به سمت کمپ پناهندگان که در چاتلا بود به راه افتادند میلوا هنوز از سردرد رنج میبرد. با اینحال، آنها قبل از اینکه حتی از قبرستان خارج شوند به برخی از روستاییهایی که از آن کمپ آمده بودند برخورد کردند که اسب سیاه میلوا را از او طلب میکردند، به گمان غلط اینکه اسبهای سیاه میتوانند جایی که قبر خونآشام است را با بو کشیدن شناسایی کنند. با اینکه گرالت و ریجس سعی در پیشبری موقعیت به شیوه صلحآمیز را داشتند، همهچیز پس از آنکه یکی از روستاییها به میلوا توهین کرده و او را فقط مناسب کار در آشپزخانه و نه جای دیگر خواند، تغییر کرد. میلوا که پیش از این نیز عصبانی بود، اقدام به چندینبار مشت زدن متوالی به مرد کرد، که موجب تلوتلو خوردن و به زمین افتادن مرد و شکستن سرش پس از برخورد به یک سنگ و بیهوش شدن او پیش از اینکه میلوا بالا بیاورد شد. زولتان کمی بعد به ریجس و گرالت گفت این اولینباری نبوده که میلوا بالا آورده، با اینکه او معتقد بود این از نوشیدن شرابی که قبلتر خوردهاند نشئت گرفته و دفعهٔ قبل هم از خوردن قارچهایی که پیدا کرده بودند.
روی چاتلا
گروه، حال با همراهی روستاییها، به سوی کمپ به راه افتادند. به محض رسیدن، زنان و کودکانِ گروه آنها را ترک کرده و به سوی اقوامی که در کمپ دیده بودند رفتند، بدونِ ذرهای زحمت دادن به خود برای تشکر کردن از کسانی که آنها را تا اینجا رساندهاند. هرچند، یکی از دختربچهها بازگشت تا از گروه تشکر کند و یکی از زیباترین گلهایی را که همراه داشت به عنوان تشکر به میلوا داد. وقتی که گروه در حال غذا دادن به اسبها بودند، روستاییهایی که پیشتر آنها را در قبرستان دیده بودند، به سوی آنها رفته و درخواست خونبها برای کِلاگی، مردی که میلوا به او مشت زده، ولی هنوز زنده بود، کردند. از آنجا که روستاییها به گروه فشار وارد میکردند تا از آنجا که پولی همراه ندارند اسبهایشان را به آنها دهند و گروه قبول نمیکرد، آنها تصمیم گرفتند تا برای حل این مشکل پیش هکتور لابز، ریشسفید کمپ بروند. هرچند، ریشسفید در حال تماشای معرکهای که یک به اصطلاح کشیش در آن، در حال محکومسازی دختری دیوانه به عنوان یک جادوگر، که در حال همکاری با یک خونآشام در آن منطقه است؛ بود. پس از رویت اینکه آن زن بیگناه است و این قضیه چیزی جز یک قربانی کردن آشکارا نیست، گرالت، زولتان و میلوا هر سه پا پیش گذاشتند تا آزمون بیگناهیای بسته به مهارتهای خودشان انجام دهند، اما کشیش درخواست آزمون دیگری برای اثبات بیگناهی آن سه و زن جادوگر کرد، بدین صورت که هر کدام بتواند یکی از نعل اسبهای داغ را از آتش بیرون آورده و بدون هیچ اثر سوختگیای در دستش آن را به کشیش دهد، بر حق است. پیش از آنکه هیچکدام از آنها بتواند کاری انجام دهد، ریجس پا پیش گذاشت، نعل اسبی را از آتش بیرون آورد، به آرامی به سوی کشیش حرکت کرد، بدون هیچ جای سوختگیای در دستانش. قبل از اینکه کسی بتواند کار دیگری کند، زنگ اعلان خطر به صدا در آمد که حاکی از نزدیک شدن لشکر نیلفگاردی بود و همه شروع به فرار کردند.
میلوا که میدانست روستاییها در شلوغی اسبها را میدزدند به سوی آنها رفت، اما دیر به آنجا رسید و اسبها را برده بودند. او بدون تلف کردن وقت به سوی آنها دوید و بهزودی به اسب دندلاین، پگاسوس، که سوار بیتجربهاش موفق به چهار نعل کردنش نشده بود رسید. به محض اینکه او میلوا را در حال نزدیک شدن دید، دست از تلاش کردن برداشت و پا به فرار گذاشت، میلوا که سواری با تجربه بود اسب را به چهار نعل دویدن وا داشت و خیلی زود به باقی روستاییها که اسبهای دیگر را دزدیده بودند رسید، از آنجایی که اینبار اسب گرالت، روچ، با ترشرویی از حرکت سر باز میزد او به سرعت کِلاگی را پس زد، اما توسط باقی روستاییهای منتظر مورد حمله قرار گرفت. هرچند، پیش از آنکه آنها بتوانند بیشتر از چند ضربه به او بزنند، ناگهان شنید که روستاییها در حال فریاد کشیدن و فرار کردن هستند، میلوا دید کسی که پدیدار شده و به آنها حمله میکند کهیر است. آن دو به سرعت بقیهٔ روستاییها را نیز فراری داده و با همکاری یکدیگر باقی اسبهای گروه را گرد هم آوردند.
در حِینی که منتظر تاریکی هوا بودند تا برای پیدا کردن دیگران تلاش کنند، میلوا و کهیر با هم حرف زدند و شوالیه به او توضیح داد که چگونه سر از آن تابوتی که درونش بود در آورده است. با اینکه میلوا هنوز هم دشمنیای که گرالت با کهیر داشت را درک نمیکرد به کهیر گفت وقتی پای سیری در میان باشد ویچر به شدت محافظهکار است و از دست مردی که او را برده بوده بسیار عصبانی میشود. کهیر سپس به میلوا گفت که ویچر به سوی اشتباهی میرود، از آنجایی که سیری اصلا در نیلفگارد نیست. وقتی که هوا تاریک گشت، آن دو شروع به بررسی کمپ پناهندگان کردند، اما متوجه شدند که هیچ آتشی در آنجا روشن نیست، که نشاندهندهٔ این بود همه کمپ را ترک کردهاند. ریجس به سرعت پدیدار شد و توضیح داد که آنها باید به سرعت حرکت کنند، از آنجا که گرالت و دندلاین در خطر هستند و آنها را به سوی دژ آرمریا هدایت کرد. با این وجود، به جای اینکه بگذارد میلوا و کهیر پنهانی وارد شوند، ریجس به آنها گفت که او آزاد کردن گرالت و دندلاین را به عهده میگیرد و از آن دو خواست تا در مکانی مشخص منتظر ویچر و شاعر بمانند.
وقتی که میلوا و کهیر در مکان مشخص شده داشتند در مورد سیری صحبت میکردند، آنها شنیدند که نبردی در دژ بین نیروهای تمریا و لشکر نیلفگاردیها صورت گرفته است. کمی بعد گرالت با دندلاین که زخمی شده بود و ریجس که به زخم او میرسید پدیدار شدند. هرچند، به محض اینکه ریجس به بوی خونِ شاعر اشاره کرد، گرالت ناگهان شمشیرش را به سوی او کشید؛ ریجس کاملا بیتوجه به این موضوع در حال بستن باندی بر روی زخم بود. پس از اتمام کارش، ریجس به آرامی ایستاد و به ویچر گفت که پیش برود و او را بکُشد. میلوا اعتراض کرد و شرح داد که چگونه ریجس جان آن زن در کمپ را نجات داده و سپس نیز جان همهٔ آنهایی را تا اینکه گرالت او را متوقف کرد و گفت آنها نمیدانند او چیست و آنجا بود که میلوا متوجه شد ریجس سایهای ندارد، که مشخص میکرد او یک خونآشام است. با این وجود، گرالت اجازه داد تا او برود و به او گفت که دیگر در اطراف آنها پیدایش نشود. پس از اینکه خونآشام رفت، گرالت به سوی کهیر چرخید و میلوا که از همهچیز خسته شده بود، به او سرکوفت زد و گفت که کهیر جان او را نجات داده و کمک کرده است تا اسبهایشان را پس بگیرند و اینکه اگر کهیر را وادار به رفتن کند او نیز از ادامه دادن با ویچر سر باز خواهد زد. در آخر گروه جدید به راه افتادند.
پس از اینکه به راه افتادند و پیش از اینکه برای استراحت متوقف شوند، میلوا راجع به داستان کهیر به گرالت گفت. از آنجایی که گرالت در سردرگمی و ترشرویی به سر میبرد، در حالی که میلوا و دندلاین در تکاپوی پیدا کردن غذا بودند به آنها گفت که او ادامهٔ مسیر را به تنهایی پیش میرود. هرچند، آن دو که همراه ریجس (که پدیدار گشته بود تا پانسمان دندلاین را عوض کند) و کهیر، در حال پخت سوپی حسابی بودند، به سخنان گرالت اهمیتی ندادند. بعدتر، آنها در مورد حرکت بعدیشان برای یافتن سیری بحث کردند و به سوی کد دو یا جنگل سیاه، که یک محفل دروئیدها بود به راه افتادند.
هنگامی که آنها در حال گذر از انگرن بودند، در جایی از مسیر میلوا ریجس را به گوشهای کشید و چیزی را که او از پیش میدانست برایش فاش کرد: او حامله بود. سپس از ریجس خواست تا معجونی برای سقط جنین برای او فراهم کند، با اینکه این بدان معنی بود که او نمیتواند تا 10 روز پس از آن بر روی زین اسب بنشیند. وقتی او رفت تا کمی تنها باشد، ریجس بقیهٔ اعضای گروه را از این موضوع مطلع کرد و گرالت رفت تا با میلوا در این مورد حرف بزند. هرچند، به جای اینکه سعی کند نظر او را عوض کند، آنها فقط در مورد وضعیت موجود صحبت کردند و میلوا آشکار ساخت که وضع چگونه به جایی رسیده که او حتی نام آنهایی که ممکن است پدرِ بچه باشند را نیز نمیداند و به احتمال زیاد آنها همه مردهاند، زیرا تقریبا هیچ الفی از حمله، جان سالم به در نبرده بوده است. او سپس بازگو کرد که کاملا از اینکه یک مادر باشد بهتزده است و احساس میکند هیچ مهارت و پیشزمینهای برای انجام اینکار ندارد، از آنجا که او برای گذارن زندگی تنها کُشته و شکار کرده است. اما پس از آنکه گرالت راجع به احساسات گذشتهاش در مورد چیزهایی که برایش با ارزش بودهاند و از دستشان داده است صحبت کرد، میلوا تصمیم گرفت تا بچهاش را نگه دارد.
بیتوجه به اینکه گرالت نقشه را تغییر داده تا بدون گذر از ایزگیث (یا هریر) به سوی دیگر یاروگا رفته و بعد از آن رد شوند، گروه یک قایق مخفیشده یافتند و از آن برای سفر بر روی رود استفاده کردند، اما بهزودی خود را دقیقا در میان نبردی بین پارتیزانهای لیریایی به رهبری ملکهٔشان، مِیو، و سپاهیان نیلفگاردی، که هر دو در تلاش بودند تا پلی که دو ساحل را به هم متصل میکرد بگیرند، یافتند. میلوا باری دیگر مهارت خود در تیراندازی را نشان داد، پرتابهای او از روی قایق، بدون خطا زدن حتی یک تیر به حدی بود که نیلفگاردیها از ساحل عقبنشینی کردند، اما گروه بهزودی توسط کمانهای زنبورکی مورد حمله واقع شد و میلوا در این بین آسیب دید. متاسفانه، این آسیبدیدگی باعث شد تا جنین او سقط شود و در حالی که او به صورت فیزیکی به درستی بهبود یافت، تا مدتی به ندرت سخن میگفت و آشفته از این بود که فرزندش را از دست داده است. اما پس از یک هفته، او به صورت ناگهانی موهایش را کوتاه کرد و گفت که ماتمگیریاش تمام شده و به حالت عادی بازگشته است.
جنوب یاروگا
پس از گذشتن از یاروگا بود که گروه با آنگولم آشنا شد، یک خلافکار جوان که به آنها در مورد دستهٔ نایتینگل و نیمهالفی گفت که قصد کُشتن گرالت در شهر بعدیِ بلهِیوِن را داشتند. با این وجود، گرالت، که بر این باور بود خائنی در گروه حضور دارد و این اطلاعات دقیق را به گروه خلافکاران داده کهیر را متهم کرد و این دو شروع به مجادله کردند، تا اینکه میلوا، که از رفتارهای اینچنینی این دو خسته شده بود شروع به زدن آنها با کمربند چرمی خود کرد، تا آنها را از مجادله باز دارد. چند روز بعد، گرالت از همه عذرخواهی کرد و توضیح داد که او به سرعت نتیجهگیری کرده و این مورد که یک جادوگر میتوانسته آنها را کاوش کرده و به اطلاعاتشان پی برده باشد را در نظر نگرفته بوده است. سپس، گروه به دو دسته تقسیم شد، گرالت، آنگولم و کهیر به سوی بِلهیوِن. میلوا، ریجس و دندلاین به سوی درهٔ سنسریتور در نزدیکی توسان برای یافتن دروئیدها.
اما پس از گذشت چند روز، مشکلات خیلی زود به گروه میلوا رسید، با آنگولم که به سرعت به سمت آنها میآمد، تا از جانبِ گرالت بگوید که به سرعت از آنجا عبور کنند و به سوی قلمروی دوکنشین بروند، زیرا نایتینگل و دستهاش، به همراه نیمهالفی که حال با نام شیرو شناخته میشد و سربازان نیلفگاردی فاسد، دقیقا پشت سر آنها بودند. ریجس از آنها جدا شد تا به کهیر و گرالت بپیوندد، در حالی که میلوا و باقی افراد خود را به دروئیدها رساندند، با این حال، این کار جلوی سربازها را نگرفت و طولی نکشید که همه در حال کُشته شدن بودند. آنها به همراه چند مهاجر در کلبهای در جنگل پناه گرفتند، وقتی گرالت رسید تا کمک کند، میلوا به بیرون کلبه شتافت و چندین تن از یاغیان را زمینگیر کرد، سپس او، گرالت و آنگولم به دنبال یافتن رهبر یاغیان به پیشروی در جنگل مقدس ادامه دادند تا اینکه توسط یک موجود درختی مورد حمله قرار گرفته و اسیر شدند، زیرا به آرامی و با احترام در جنگل قدم نمیگذاشتند، در این بین چندین دندهٔ میلوا نیز خرد گشت. آنها تنها پس از اینکه فلامینیکا، دروئیدی که دوست ریجس بود، آنها را شناخت و اجازه داد، آزاد شدند.
توسان
مشخص شد که دوشس آنا هنریتا بسیار به دندلاین علاقهمند است و او به همین دلیل از کل گروه دعوت کرد تا هر زمانی که میخواهند در توسان بمانند، با توجه به اینکه آنها در ماه اکتبر نیز بودند و بهزودی زمستان جادههای کوهستانی را میبست. به هر حال میلوا چند هفتهٔ اول را به بهبود گذراند، قبل از اینکه بتواند در برخی از رویدادها شرکت کند و در یکی از همانها در کنار بارون آمادیس د تراستامارا بنشیند. با اینکه این دو در آغاز هیچ صحبتی نمیکردند، تنها پس از آوردن غذا، که یک گوزن شمالی تحسینبرانگیز بود، بارون شروع به تفسیر آن به جزئیات کرد، که شکارچی بودن او را معلوم میکرد. با تحریک میلوا به موضوع مورد علاقهاش، آن دو سپس در مورد کمانها و اینکه چقدر خوب میتوانند با آنها تیراندازی کنند بحث کردند، تا اینکه سرانجام بارون از میلوا دعوت کرد که اگر وقت دارد با او به شکار برود.
مشخص شد که گروه مدت زمانی طولانی در آنجا میمانند، از آنجا که گرالت در هفتههای آغازین خاطرخواه فرینجیلا ویگو شده و ماندنشان آنقدری طول کشیده بود که گذر از جادههای کوهستانی که حال مسدود بودند نیز دیگر عملی نبود. در این زمان، میلوا نیز دعوت بارون را پذیرفته و با او چندینبار به شکار و گردشهایی که چندین روز طول میکشیدند رفته بود. پس از رسیدن ژوئن، آمادیس از میلوا خواستگاری کرد، اما میلوا به او جواب منفی داد که هردویشان را اندوهگین کرد. خوشبختانه، چند روز بعد او قادر بود آن مسئله را از ذهنش پاک کند، زیرا گرالت با اطلاعاتی جدید، که حاکی از مکان مخفیگاه ویلگهفورتز بود آمد و به همهٔ آنها دستور داد که برای رفتن تا یک ساعت آینده آماده شوند.
قلعهٔ استیگا
گروه با وجود کولاکی که در اطرافشان میچرخید از جادههای خطرناک کوهستانی گذشتند. در جایی از راه آنها به رد پاهایی رسیدند که میلوا تایید کرد رد اسب است، اما پس از ناپدید شدن آنها بدون هیچ نشانی، به مسیر خود بازگشتند، بدون اینکه بدانند چهقدر به سیری نزدیک و بدون اینکه سیری بداند که آنها دقیقا کمی عقبتر از او بودهاند.
گروه در نهایت به مخفیگاه ویلگهفورتز، قلعهٔ استیگا در ابینگ رسیدند و اقدام به حمله به آن کردند. زمانی که اکثر مزدوران گریخته بودند، گروه تحت حملهٔ گروهی از کمانداران قرار گرفتند و میلوا ماهرانه شروع به تیراندازی به سمت آنها کرد، اما یکی از تیراندازان ماهر به خوبی نشانه گرفت و همزمان با او تیری پرتاب کرد. با اینکه رقیب به سرعت مُرد، میلوا نیز به دلیل خونریزی جان سِپُرد، او پیش از مرگش تصاویری از پدرش که به او تیراندازی یاد میداد را دید. پس از پایان نبرد، او، به همراه دیگر اعضایِ مُردهٔ گروه، در بیرون قلعه دفن شدند.
نکتهها
- در ویچر، دندلاین به میلوا اشاره میکند.
- در ویچر 3: وایلد هانت، میلوا یک کارت گوئنت دارد.
1 دیدگاه
سلما کریمی
من میدونم مادرش کی بود موقعه ای که سیری رو به بروکیلون بردن ملکه اشاره میکنه که یه دختر داشته به اسم میلوا اما اونا فکر میکردن اون توی جنگل مرده چون یه جنازه اورده بودن که خیلی شبیه میلوا بوده اما اون واقعا میلوا نبوده