چشمانش از زیر کلاهخود پردارش میدرخشیدند. آتش از لبهٔ شمشیرش زبانه میکشید.
گوئنت: بازی کارتی ویچر
کهیر (نام کامل: کهیر مور دیفخین اپ کلک) فرزند کلک و مور، یک افسر اطلاعاتی نیلفگاردی بود. او برای یافتن و نجات سیری به گروه گرالت پیوست.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | کهیر نیلفگاردی شوالیهٔ سیاه |
وضعیت | مُرده (توسط لئو بونهارت) |
رنگ مو | مشکی |
رنگ چشم | آبی |
نژاد | انسان |
جنسیت | مذکر |
ملیت | ویکووارو |
نشان خانوادگی | |
مقام | کنت |
حرفه | شوالیه |
رتبه | افسر |
وابسته به | سرویس مخفی نیلفگارد گروه گرالت |
تواناییها | شمشیرزنی سوارکاری |
خانواده | دیفخین |
والدین | کلک (پدر) مور (مادر) |
نسبت فامیلی | ایلیل (برادر) درین (برادر) سه خواهر بینام اثیر (عمه بزرگ) گرافید (پدربزرگ) دفرین (پدر پدربزرگ) |
زندگینامه
پدر و مادرش هر دو از نجیبزادگان ویکووارو بودند. سنِشال کالاخ دفرین اپ گرافید و همسرش ماور هر دو از خانواده سرشناس دارن دفرا بودند. او خواهر و برادران زیادی داشت که شامل دو برادر، درین و ایلیل و سه خواهر میشد. در میان جادوگران اثیر وار آناهید عمه بزرگ او بود.
احتمالا به دلیل مقام پدرش در دربار، مهارتهایش توسط اطلاعات نیلفگارد شناسایی شد. او پس از مدتی به درجه افسری رسید و مقام کنت را دریافت کرد.
قتلعام سینترا
با شروع جنگ شمالی اول توسط امپراتور نیلفگارد، به کهیر ماموریت داده شد شاهدخت سیریلا را پیدا، دستگیر و به نیلفگارد برگرداند. به عنوان آخرین تلاش، ملکه کلنته قصد داشت سیری را به همراه چند سرباز از سینترا که در حال سوختن بود خارج کند. در همین حین کهیر به همراه نیروهایش آماده در کمین نشسته بود و با کمی شانس سربازان کلنته و سیری در مسیر خروج به کهیر و مردانش برخورد کردند. پس از نبردی خونین فقط دو نفر زنده ماندند، کهیر و سیری. کهیر دخترک را که از ترس غش کرده بود ربود.
او موفق شد شهر را با مخفی شدن میان گروهی از پناهجویان ترک کند، دودهای که زرهش را پوشانده بود از شناسایی شدن او جلوگیری کرد، اما بهزودی به دلیل اینکه دیگر نمیخواست ریسک کند از این گروه جدا شد. سیری بیدار شده بود و کهیر میخواست سیری را تمیز و ذهنش را آرام کند، اما به دلیل شوک وارده کهیر زبان سیری را یادش نیامد و نتوانست کمک خاصی به او کند. پس از مدتی هر دو به خواب رفتند و صبح روز بعد وقتی کهیر برخواست سیری رفته بود.
کهیر به دلیل شکست در ماموریت و توهین به امپراتور هنگامی که خشمگین بود یک یا دو سال را در زندان گذراند، و در حالی که منتظر بود تا اعدام شود، امپراتور تصمیم گرفت به او فرصت دوبارهای برای یافتن سیری دهد، زیرا او تنها کسی بود که سیری را دیده بود و میشناخت. امپراتور به او گفت اگر دوباره شکست بخورد قطعا اعدام خواهد شد. کهیر میدانست شانس حکم عفو بسیار کم و اینکه بخشیده شود غیرممکن است.
اتفاقات ثاند
در سال 1267 کهیر به همراه رینس و گروهی از اسکویاتلها به فرماندهی آیزنگریم فیلتیانا به جزیره ثاند فرستاده شد. هدف او مطابق با دستور امپراتور این بود تا دخترک را برباید و نزد او ببرد.
با شروع کودتا، دخترک در آشوب ناپدید شد، اما کهیر توانست او را در حالی که به دنبال فرار از برج بود پیدا کند. سیری توانست از پنجره به بیرون بپرد و بر روی پل باریک پایین آن فرود آید و از دست کهیر فرار کند. با این حال کهیر توانست شاهدخت را با کمک اسکویاتل در گوشهٔ حیاط گیر بیندازد. کهیر رفت تا سیری را بگیرد اما دخترک که در کر مورهن آموزش دیده بود به او حمله کرد. سیری آنقدر سریع بود که کهیر نتوانست او را متوقف کند و دخترک زخمی همیشگی بر روی دست او ایجاد کند. سیری تقریبا کهیر را شکست داده بود و میخواست او را بکُشد، اما با دیدن چهرهای که پشت آن کلاهخود بالدار پنهان شده بود از این کار صرف نظر کرد.
پس از این اتفاق الفها کهیر که خونریزی داشت را پیدا کردند، اما درست قبل از اینکه بتوانند به او کمک کنند گرالت از راه رسید و همهٔ الفها را کُشت. گرالت قبل از اینکه کهیر را نیز بکُشد، از او پرسید یک دلیل برای اینکه چرا نباید او را بکُشد بیاورد. کهیر پاسخ میدهد شاهدخت به خاطر او زنده است، زیرا او را از قتلعام سینترا و شعلههای آتش نجات داده است. کهیر چشمانش را باز کرد و ویچر دیگر آنجا نبود.
کهیر سپس سعی کرد تا خود را به تور لارا برساند، اما برج منفجر شده و او را به گوشهای پرتاب کرد. آیزنگریم بدن بیهوشش را پیدا کرد. او میدانست که اگر نیروهای سلطنتی کهیر را پیدا کنند به دست داشتن امپراتور نیلفگارد در این کودتا پی میبرند، بنابراین او کهیر را به کشتی الفها انتقال داد و همگی با هم از آنجا رفتند. پس از رسیدن به نقطهای امن، کهیر قبل از اینکه از آنها درخواست کند تا او را به جزیره برگردانند، در مورد گرالت، سیری و برج پرستو هذیانگویی میکرد. آیزنگریم که فکر میکرد کهیر دیوانه شده درخواستش را رد و به او گفت جنگ آغاز شده است.
امیر وار امریس و وتیر د ریدو به جرم آوردن سیریِ دروغین (در حالی که کهیر هیچ نقشی در این ماجرا نداشت) و برنگشتن به نیلفگارد دستور بازداشت کهیر را صادر کردند. وقتی این خبر به گوش آیزنگریم و کهیر رسید، کهیر بدون هیچ مقاومتی تسلیم آیزنگریم شد، او کهیر را بست و در تابوتی گذاشت. آیزنگریم سپس او را به هاوکارنز سپرد تا او را به نقطهای از پیش تعیین شده توسط نیلفگاردیها ببرد، و در نهایت آنها او را به نیلفگارد ببرند و به جرم خیانت محاکمه کنند.
همسفر شدن با گرالت
سرنوشت تصمیمش را گرفته بود، درست در همان زمانی که قاچاقچیها و نیلفگاردیها داشتند در مورد محموله توافق میکردند، گرالت و دندلاین در کمین آنها بودند. بین نیلفگاردیها و قاچاقچیان درگیریای رخ داد و در همین حال گرالت و دندلاین به کمک میلوا به آنها حمله کردند و همه را کُشتند. سپس تابوت را باز کردند و به شدت غافلگیر شدند، آنها کهیر را با دستوپا و دهانی بسته پیدا کردند. گرالت برای دومینبار از جان شوالیه گذشت و چاقویی گذاشت تا با آن خودش را آزاد کند. البته قبل از این کار گرالت به او گفت که اگر یکبار دیگر شوالیه را ببیند او را میکُشد و برای همیشه از دستش خلاص خواهد شد. سپس صدای نزدیک شدن ارتش آمد، گرالت و دوستانش کهیر را رها کردند و رفتند. کهیر نیز توانست خودش را آزاد کرده و به کمک اسب یکی از سربازان کُشته شده قبل از رسیدن ارتش فرار کند.
برخلاف هشدار گرالت، کهیر به دنبال آنها راه افتاد، البته با رعایت فاصله. گرالت و دوستانش در نهایت از تعقیب شدن خسته شدند و تصمیم گرفتند هویت کسی که در حال تعقیب آنهاست را کشف کنند. این شخص کسی نبود جز کهیر، سوار بر کره اسبی بلوطی. گرالت از کهیر درخواست مبارزه کرد، اما کهیر گفت که قصد جنگیدن با او را ندارد و بالعکس میخواهد در یافتن سیری به آنها کمک کند. گرالت به شدت مخالفت کرد و کهیر را بار دیگر به مرگ تهدید کرد. کهیر بار دیگر گفت که نمیخواهد با گرالت بجنگد. بحثوجدل گرالت و کهیر به بنبست کشیده شده بود که میلوا دخالت کرد و گفت فقط کافیست اسب کهیر را با تیر بزند تا دیگر نتواند آنها را دنبال کند. با این حرف کهیر سوار اسبش شد و آنجا را ترک کرد.
میخوام با شما همراه بشم. شما به دنبال پیدا کردن اون دختر هستید. من حاضرم بهتون کمک کنم. من باید بهتون کمک کنم.
گرالت رو به میلوا و دندلاین کرد و گفت: اون عقلش رو از دست داده، ما با یه دیوونه طرفیم.
میلوا: پس اون مناسب این گروهه، کاملا مناسبه.
کهیر، گرالت و میلوا در غسل تعمید آتش، صفحه 71
با همهٔ اینها کهیر باز هم گروه گرالت را با فاصله دنبال میکرد، حتی پس از اینکه گرالت و همراهانش به زولتان چیوی ملحق شدند. زولتان هم احساس میکرد که کسی دارد آنها را تعقیب میکند. و یک روز همهچیز روشن شد. زولتان و همراهانش به گروهی از سواران حمله کرده بودند که یکی از آنها توانست فرار کند، اما قبل از اینکه بتواند به گروه اصلی اطلاع دهد توسط کهیر که در همان نزدیکی پنهان شده بود کُشته شد. چند روز پس از آن اتفاق آنها متوجه شدند که کهیر دیگر تعقیبشان نمیکند و دیدن کره اسب بلوطیرنگ بیسوار آنها را از این موضوع مطمئن کرد.
مشخص شد که سه راهزن به کهیر حمله کرده بودند و اسبش به خاطر این اتفاق فرار کرده بود، چند روز طول کشیده بود تا او اسب جدیدی پیدا کند، بنابراین از گروه عقب افتاد. کهیر میدانست که آنها داشتند به شرق سفر میکردند، بنابراین سریعا به سمت شرق حرکت کرد و در کمپ پناهندگان در نزدیکی رودخانه چاتلا به گرالت و همراهانش رسید. اما پس از مدتی کوتاه عدهای برای تاراج اسبها به کمپ یورش بردند و باعث شدند پناهندگان فرار کنند. کهیر که میخواست کمک کند دنبال آنهایی که اسبها را دزدیده بودند رفت و توانست به موقع به میلوا که نقش بر زمین شده بود کمک کند و یکی از تیرهایش را به او برگرداند. آنها توانستند اسبها را برگردانند و در جنگلی در همان حوالی پنهان شوند. در همین حین کهیر برای میلوا تعریف کرد که چگونه کارش به درون تابوت کشیده شده و اینکه برخلاف تصور گرالت، سیری اصلا در نیلفگارد نیست. با آغاز شب، هر دو رفتند تا کمپ را بررسی کنند اما وقتی آتشی ندیدند متوجه شدند که همه یا فرار کرده یا کُشته و اسیر شدهاند. در همین حین، ناگهان سروکلهٔ ریجس پیدا شد و میلوا به کهیر اطمینان داد که او با آنهاست. ریجس به آنها گفت که باید سریعا به سمت دژ آرمریا بروند زیرا گرالت و دندلاین آنجا در دردسر افتادهاند.
گروه گرالت
وقتی به آنجا رسیدند و منتظر بودند، میلوا و کهیر باز هم راجع به سیری صحبت کردند، او به میلوا گفت که اولینبار سیری را در قتلعام سینترا دیده و اینکه او دخترک را از شهر خارج کرده است. گرالت و دندلاینِ زخمی نیز توانستند خود را به آنجا برسانند، گرالت به خاطر شرایط دندلاین زمانی که کهیر را دید چیزی به او نگفت و خودش را کنترل کرد. ریجس مشغول بستن زخم دندلاین بود که گرالت شمشیرش را کشید و گفت میداند او یک خونآشام است، اما به او اجازه میدهد که از آنجا برود. حالا نوبت کهیر بود، او نیز یا باید میرفت یا میمرد، اما اینبار میلوا از شوالیه دفاع کرد و به گرالت گفت شوالیه جانش را نجات داده و به او کمک کرده تا اسبها را برگرداند. همچنین میلوا به گرالت گفت که اگر کهیر را مجبور به ترک گروه کند او نیز به همراه کهیر از آنجا میرود و گرالت مجبور است به تنهایی به جستوجو ادامه دهد. در نهایت گرالت با بیمیلی و اکراه مجبور شد حضور کهیر در کنارشان را بپذیرد.
مدتی بعد آنها موفق شدند جزیرهای کوچک را برای استراحت کردن پیدا کنند و گرالت نیز فرصتی پیدا کرد تا به صورت خصوصی با کهیر صحبت کند و به او بگوید که میداند هدفش چیست، ربودن دوبارهٔ سیری و نجات پیدا کردن از اعدام، اما نمیداند چرا جلوی خودش را میگیرد تا او را نکُشد. کهیر پاسخ داد که او نیز میخواهد سیری را نجات دهد و اینکه او نیز مانند گرالت دربارهٔ سیری و سفرش با موشها خواب میبیند. گرالت فکر کرد کهیر دارد حرفهایی که او به میلوا زده بود را تکرار میکند، اما کهیر به او در مورد رویایی گفت که گرالت آن را برای هیچکس تعریف نکرده بود، زیرا میترسید در مورد کاری که سیری در آن انجام داده بود به کسی بگوید. کهیر سپس رفت تا برای شام ماهی بگیرد و پس از مدتی با یک اردک ماهی بزرگ برای سوپ برگشت.
کهیر به گروه گفت که سیری در نیلفگارد نیست، چیزی که خود گروه نیز به آن مشکوک شده بود. پس آنها تصمیم گرفتند تا به سمت محفل دروئیدها در کد دو یا جنگل سیاه بروند تا اطلاعات بیشتری به دست آوردند.
طی حمله به استیگا، کهیر با لئو بونهارت روبهرو شد. سیری قبلا به بونهارت گفته بود که کهیر یک ویچر است، اما این دروغ برای بونهارت که قاتلی خونسرد و بیرحم بود اهمیتی نداشت و شوالیهٔ سیاه را به سادگی شکست داد. با اینکه از بیرون یک دشمن به نظر میرسید اما فداکاریاش باعث شد تا سیری و آنگولم موفق به فرار کردن شوند.
کهیر عاشق سیری بود و دربارهٔ او رویا میدید. او سیریِ جوان با خالکوبی گل رز بر روی رانش را در خواب دیده بود.
نکتهها
- نام مادر کهیر «ماور» در زبان ولزی به معنی «بزرگ» و پدرش «کالاخ» در زبان ایرلندی به معنی «روشنفکر» است.
- دندلاین کهیر و ریجس را به دلیل داشتن نامهایی طولانی مسخره میکرد.
- پس از کودتای ثاند، کهیر به دلیل زخمی شدن توسط سیری دیگر نمیتوانست سه انگشتش را به صورت کامل خم کند.
- در طول داستان کهیر بارها «نیلفگاردی» خطاب میشود، اما او همیشه پاسخ میدهد که اهل «ویکووارو» است.
- کهیر در گوئنت یک کارت دارد.