سرنوشت بیرحمه و این دیگر یک داستان فانتزی نیست. داریم در مورد مرگ و زندگی صحبت میکنیم، زندگیای که شیطانی، بد و بیرحمه، زندگیای که از هیچکس به سادگی نمیگذره و واسش فرقی نداره ویچر، پادشاه یا ملکه باشی.
ملکه کلنته، شمشیر سرنوشت
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | آرد رنا ماده شیر سینترا مودرون |
تاریخ تولد | 1218 |
وضعیت | مُرده (خودکشی) |
رنگ مو | بلوند |
نژاد | انسان |
جنسیت | مونث |
ملیت | سینترا |
مقام | ملکهٔ سینترا |
والدین | ادالیا (مادر) دگوراد (پدر) |
همسر | روگنر از ابینگ (همسر اول) ایست تویرسخ (همسر دوم) |
فرزند | پاوتا (دختر) |
نسبت فامیلی | سیری (نوه) کرخ ان کریت (برادر زاده) میو (دختر عموی دور) |
کلنته فیونا ریانن از سینترا که به عنوان ماده شیر سینترا یا در زبان کهن آرد رنا (به معنی ملکه بزرگ) مادر پاوتا و مادربزرگ سیری بود. برادر زادهاش کرخ ان کریت او را مودرون صدا میکرد. کلنته به شجاعت و زیبایی اش معروف بود. کلنته تنها فرزند پادشاه سینترا دگوراد و ملکه ادالیا بود که بعد از مرگ پدرش، در سن 14 سالگی قدرت را در دست گرفت.
هنگامی که 15 ساله بود در اولین نبرد اصلیاش علیه نذیر در هوشباز به پیروزی دست یافت که لقب ماده شیر سینترا را برای او به ارمغان آورد. نبرد هوشباز سال 1233 علیه نذیر رخ داد و اولین نبرد اصلی ملکه کلنته بود. خود ملکه تصدیق کرد که این نبرد، نبردی بیاهمیت بود و تنها بر سر پول رخ داد که البته سه هزار نفر هم در آن کُشته شدند. بعدها سرودههایی دربارهٔ شکوه ملکه در آن نبرد سروده شد.
ازدواج اول
به طرز تعجبآوری برای کلنته سخت بود که همسری پیدا کند، او در ابتدا قصد ازدواج نداشت اما زمانی که برای آسودگی تصمیم به ازدواج گرفت شایعات مختلفی راجع به او از رابطه با محارم در خفا یا رابطهٔ او و دختر عموی دورش میو پخش شد. این شایعات باعث شد که شاهزادههای پادشاهیهای دیگر او را رد کنند. که ناگهان روگنِر دوک منطقهٔ سالم به رغم تمامی شایعات برای پیشرفت خود حاضر به ازدواج با کلنته شد. کلنته که زمان بیشتری برای فکر کردن نیاز داشت شانه خالی کرد و خود را به دیوانگی زد اما زمانی که با روگنر، که بسیار خوشچهره بود، روبهرو شد تمامی این رفتارهایش متوقف شدند. بنابراین در سن 17 سالگی با روگنر که 7 سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و بعد از 2 سال پاوتا به دنیا آمد.
جشن تولد 15 سالگی پاوتا
بعد از مرگ روگنر چند پادشاه از کلنته تقاضای ازدواج کردند که ارویل از وردن و ونزلاو از بروژ در میان آنها بودند. همچنین ایست تویرسخ از اسکلگ چند بار به ملکه پیشنهاد داده بود که او همهٔ آن ها را رد کرد.
هنگامی که پاوتا پانزده ساله شد ملکه افراد مناسب و واجد شرایط برای ازدواج با او را در کاخ جمع کرد که ایست تویرسخ همراه با خواهر زادهاش کرخ ان کریت در میان آن جمع بودند. از آنجا که طبق قوانین سینترا هر که با پاوتا ازدواج میکرد پادشاه سینترا میشد کلنته به دنبال متحدی قدرتمند میگشت و میخواست پاوتا را در حالی که از رابطه پنهانیاش با شخصی دیگر اگاه بود به ازدواج کرخ در آورد. او برای رفع مزاحمت آن شخصی که پاوتا با او رابطه داشت گرالت را تحت نام لرد راویکس از فورهورن به مهمانی دعوت کرد و زمانی که گرالت دلیل دعوتش را پرسید کلنته دلیل اصلی خود را پنهان کرد.
ناگهان دونی، مردی که پنهانی با پاوتا رابطه داشت، وارد مهمانی شد و تقاضای حق غافلگیری کرد. دونی جان روگنر را 15 سال قبل نجات داده بود. کلنته در هنگامی که همسرش در بستر مرگ بود از این اتفاق خبردار شده بود. او همچنین میدانست که دونی سری همانند جوجه تیغی دارد. او که فکر میکرد دخترش صورت دونی را ندیده است با حقه باعث شد که دونی کلاهخودش را بردارد که این کار باعث همهمه در میان افراد حاضر شد. کلنته مغرورانه اظهار داشت که دخترش هرگز چنین موجودی را قبول نخواهد کرد و بنابراین حق غافلگیری باطل است. اما ناگهان پاوتا اعلام کرد که دونی را میخواهد که این کار باعث شد ملکه شدیدا جا بخورد و برخی چندین نفر به دونی حمله کنند. پاوتا که دید معشوقهاش در معرض تهدید قرار گرفته نیرویی جادویی را از خود ساطع کرد که اشیا و افراد را به پرواز در آورد. این نیرو ملکه و تختش را نیز به پرواز در آورد که نهایتا تخت را به دیوار روبهرو کوبید و ملکه بیهوش بر زمین افتاد. ایست خود را به روی ملکه انداخت تا از صدمات بیشتر جلوگیری کند. در همین حین ایست به ملکه گفت که چهقدر او را دوست داشته و دوباره از او تقاضای ازدواج کرد و ملکه انقدر هوشیاریاش را به دست آورده بود که تقاضایش را بشنود هر چند که او به سرعت پاسخ این تقاضا را نداد. در نهایت نیز گرالت و ماوسک، پاوتا را آرام کردند. با دیدن این اتفاقات و فهمیدن این حقیقت که دونی و پاوتا یکسال بود که همدیگر را میدیدند کلنته با ازدواج آنها موافقت کرد که این کار باعث شد نفرین دونی نیز از بین برود. هر چند که او به دونی گفت که قرار نیست پادشاه شود و بعد کلنته به تقاضای ازدواج ایست جواب مثبت داد.
دیری نگذشت که پاوتا دختری به نام سیری را به دنیا آورد اما قبل از ده سالگی سیری پدر و مادرش سوار بر کشتی در دریا گم شدند. بنابراین کلنته مسئولیت بزرگ کردن تنها نوهاش را بر عهده گرفت. او از ایست و کرخ که به پاوتا و دونی اجازهٔ دریانوردی داده بودند و منجر به گمشدن آنها شد ناراحت بود و سیری را از بازگشت به اسکلگ منع کرد. اما این محدودیت تنها شش ماه دوام داشت و دخترک دوباره زمستان و تابستانهایش را در جزایر گذراند. کلنته نوهاش را تحسین میکرد اما هرگز او را لوس نکرد و بسته به شرایط نیز او را به دلیل رفتارش مورد تنبیه قرار میداد. با آنکه داستان پاوتا و دونی را میدانست کلنته مانند همیشه کلهشق بود و سعی داشت سرنوشت را انکار کند. هنگامی که فهمید پرستار قصهٔ سرنوشت گرالت و سیری را برای دخترک تعریف کرده سرزنشش کرد و ماوسک را از دادن هرگونه اطلاعات حتی جنسیت بچه به گرالت منع کرد.
تقریبا 6 سال بعد از آن که گرالت از دونی تقاضای پاداش کرده بود گرالت برای اطلاع یافتن از شرایط فرزندش به سینترا برگشت اما ملکه دوباره سعی کرد مانند گذشته از حقه استفاده کند. او سیری را میان گروهی از پسران هم سن و سالش مخفی کرد و به گرالت گفت که اگر سرنوشت مانند گذشته قدرتمند باشد او باید بتواند بچهٔ درست را انتخاب کند و حتی اگر انتخاب گرالت غلط بود گرالت حق داشت که بچهای را که انتخاب کرده بود با خودش برده و تبدیل به ویچر کند.
گرالت به سرعت قصد ملکه را فهمید. او فهمید که ملکه میخواست تنها نوهاش را از مرگ تقریبا حتمی در آزمون علفها حفظ کند. گرالت به ملکه گفت که او رنجش را درک میکند و تنها کافی بود از ویچر تقاضا میکرد که بچه را با خود نبرد. ملکه که از این حرف ناراحت شده بود تیری در تاریکی انداخت و متوجه شد که خود ویچر هم دو دل است و اینکه خود ویچر نیز از سرنوشت میترسد و میخواهد آن را انکار کند. گرالت قبول نکرد که هیچ یک از بچهها را با خود ببرد و هنگام رفتن ملکه به او گفت که احساس میکند این آخرینبار است که آنها همدیگر را زنده ملاقات میکنند.
مرگ
سیزده سال از ازدواج کلنته و ایست میگذشت که نیلفگارد به سینترا حمله کرد که منجر به قتلعام سینترا شد. همسرش ایست در نبرد مارناردال کُشته شد و کلنته با دانستن این حقیقت که شهر سینترا سقوط کرده به جای تسلیم شدن تصمیم گرفت که از بالای کاخ به پایین پریده و به زندگی خود پایان دهد. بدنش هرگز یافت نشد بنابراین دو مقبره برایش ساخته شد، یکی در اسکلگ در کنار ایست و مقبرهٔ زیبای دیگری را امپراتور امیر در کنار مقبرهٔ سلطنتی سینترا در کنار قلعهٔ سینترا یک سال بعد از تسخیر بنا کرد.