شعلهٔ ابدی (انگلیسی: Eternal Flame) سومین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب شمشیر سرنوشت است. داستان در ناویگراد و اطراف آن جریان دارد و در مورد آشنایی گرالت و یک داپلر (تغییر شکلدهنده) با نام دودو است.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Wieczny ogień |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | شمشیر سرنوشت |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
گرالت فریاد بلندی را میشنود و صدای کوبیدن چیزی به زمین به گوش او میرسد. او به سرعت به سمت منبع صدا میرود و یک زن چاق را ایستاده در بالکن خانهاش میبیند که دارد فریاد میزند و گلدانها را به سمت مردی در خیابان پرتاب میکند. آن دو با هم دعوا میکردند و مرد مثل یک گربه به این طرف و آن طرف میپرید تا گلدانها به او برخورد نکند. گرالت بعد از شنیدن آن مشاجره متوجه میشود که اسم آن زن وسپولا است و مرد نیز کسی جز دندلاین نیست. دندلاین پس از اینکه گرالت را میبیند بلافاصله به سمت او میرود، و زن عصبانی را تنها میگذارد. آنها کمی با هم صحبت میکنند و معلوم میشود که وسپولا نامزد دندلاین است و او پیشنهاد میدهد که برای باز یافتن آرامشاش به یک میخانه بروند.
در راه میخانه گرالت به دندلاین میگوید که او و ینفر دیگر با هم نیستند و او تنها برای انجام دادن کار در ناویگراد است، در همین زمان دندلاین میگوید که او هم در حال کار کردن روی سرود جدیدش به نام «زمستان» است.
در میخانه که تقریبا خالی بود آنها دینتی بیبرولت را که یک کوتولهٔ تاجر و دوست دندلاین بود، میبینند. گرالت و شاعر کنار تاجر که در حال خوردن سوپ بود، مینشینند. در دست چپ تاجر یک قاشق چوبی و در دست راستش یک کاسهٔ سفالی بود. بعد از اینکه آنها کمی با هم گفتوگو کردند، در میخانه با یک لگد محکم باز شد و دینتی دوم به داخل آمد! او کاملا شبیه تاجر بود.
دینتی دوم همانطور که فریاد میزد برای زدن دینتی حملهور شد. گرالت سریعا واکنش نشان داد و سعی کرد از دعوا جلوگیری کند. دینتی دوم روی زمین افتاد و سپس چهار دست و پا مثل یک عنکبوت حمله کرد، او با زن فاحشهای برخورد کرد و باعث شد که آن زن جیغ کر کنندهای بکشد. گرالت دینتی دوم را گرفت و محکم او را به زمین پرتاب کرد. دینتی دوم کم کم تغییر شکل داد و همچنین چون ترسیده بود برای بخشش التماس میکرد. صاحب میخانه به دختر فاحشه دستور داد تا محافظان را خبر کند، اما دندلاین جلوی آن دختر را گرفت. دینتی واقعی توضیح داد که این یک موضوع خصوصی است و او تمام خسارت را پرداخت میکند.
بعد از کمی بحث کردن با صاحب میخانه دربارهٔ خبر کردن محافظان، آنها کمی با آن موجود که یک داپلر بود صحبت کردند. نام آن داپلر «تلیکو لانگروینک لتورت» بود اما دوستانش او را دودو صدا میزدند. دینتی قیافه ی دودو را مثل یک خمیر توصیف میکند.
در ابتدای بحث دینتی از دودو میپرسد که اسبهایش کجا هستند و بعد او اشاره میکند که دودو او را غارت کرده و در جنگل ول کرده تا خودش را جای دینتی جا بزند. این بحث باعث شد که دینتی عصبانی شود و بخواهد دودو را بکُشد، اما گرالت از او میخواهد دودو را ببخشد و اشاره میکند که او نژادهای دارای تفکر را نمیکُشد. بعد از این ماجرا آنها از دودو میخواهند که توضیح بدهد او در شکل دینتی چه کارهایی کرده است. در این حین صاحب میخانه از دودو میخواهد که برای نجات جانش از دست انسانها تغییر شکل دهد. پس داپلر دوباره به شکل دینتی درمیآید، آن دو با هم کوچکترین تفاوتی ندارند و این باعث شگفتی گرالت و دندلاین میشود. گرالت سپس میگوید داپلرها علاوه بر تقلید بدن و شکل ظاهری میتوانند تفکر و رفتار آن شخصی را نیز کپی کنند.
معلوم شد که داپلر تمام اسبها را فروخته و با پول آنها مقدار زیادی روغن کبد ماهی، روغن رز، کاسههای سفالی و… خریده است. دینتی عصبانی میشود چون به نظر او تمام این کالاها بیاستفاده هستند. ناگهان در میخانه باز میشود و یک مرد با ردای بنفش و یک کلاه عجیب وارد میشود و دنبال تاجری به نام بیبرولت میگردد. این فرصت به وجود میآید که داپلر به سرعت فرار کند، گرالت او را دنبال میکند. مرد با ردای بنفش بعد از اینکه داپلر او را کنار میزند، درخواست کمک میکند. محافظان به اشتباه گرالت را به عنوان مجرم میگیرند و داپلر فرار میکند.
دینتی به مرد با ردای بنفش که اسمش شوان است، توضیح میدهد که آن داپلر پسر عموی او، ناتکیس بیبرولت، است و او به دلیل خاطرهٔ بد کودکیاش از رنگ بنفش میترسد . این رنگ باعث میشود که او فرار کند. شوان این داستان را باور میکند و سپس میگوید که او پانزده هزار سکهٔ طلا فرار مالیاتی دارد و باید پرداخت کند، این موضوع دینتی را دوباره عصبانی میکند.
روز بعد دینتی، دندلاین و گرالت دور فواره جمع شدند. دینتی میخواست آن داپلر را پیدا کند که کمی بعد متوجه میشوند، آنها محاصره شدهاند. آنها توسط مردان مسلح محاصره شده بودند. یک مرد به سمت آنها آمد، او یک زنجیر طلایی داشت. دندلاین متوجه شد که او چپل است. چپل شروع به صحبت کردن دربارهٔ آن داپلر که در میخانه دیدند، کرد. او گفت هر کس ادعا کند یک داپلر را دیده و به او کمک کرده، یک کافر است و باید به زندان برود، چون که فرقهٔ آتش ابدی از ناویگراد در برابر هیولاها محافظت میکند. صاحب میخانه نیز به همین دلیل دستگیر شده بود.
کمی بعد چپل با گرالت خصوصی صحبت میکند. چپل از گرالت پرسید که قیمت کُشتن یک داپلر چهقدر است و گرالت گفت که پاسخ دادن به این سوال غیرممکن است. بعد از کمی گفتوگو چپل تصمیم میگیرد که برود. او و مردانش در ستونهای منظم آنجا را ترک میکنند.
دندلاین دوباره به خود میآید اما دینتی حواسش به ماسکرت تاجر است. ماسکرت به سمت دینتی حمله میکند. او را جدا میکنند اما هنوز عصبانی است، ماسکرت دربارهٔ سود زیاد دینتی روی زردچوبه صحبت میکند و دلیل آن را درخواست زیاد زردچوبه در پوویس میداند. دینتی از این حرفها شوکه میشود و سپس برای اینکه بفهمد چه میگذرد به بانک میرود، گرالت و دندلاین نیز دنبال او میروند. دینتی دوست بانکدارش، ویمه ویوالدی، را میبیند و او دینتی را به دفترش دعوت میکند. در بانک، دینتی متوجه میشود که داپلر رفت و آمد زیادی در بانک داشته است و سود زیادی را نیز در بانک قرار داده، همچنین تمام مالیات او پرداخت شده است.
آنها درباره کار و چپل نیز صحبت میکنند. ویمه ویوالدی میگوید که چپل به خاطر این سود دنبال دینتی است زیرا خود او تا به حال این تجارت را میگردانده. سپس دینتی متوجه میشود داپلر در بازار غربی است. پس او یک چوب بزرگ و محکم برمیدارد و سریعا به سمت بازار رفت.
در بازار غربی آن سه از هم جدا شدند تا داپلر را پیدا کنند. گرالت که در حال جستوجو بود حواسش به صدای دندلاین که شعر میخواند، پرت شد. گرالت سرانجام او را پیدا کرد، دندلاین مثل یک گدا در خیابان میخواند و جمعیت عظیمی دور او جمع شده بودند. گرالت به کنار او رفت و داشت علت این کار را میپرسید که ناگهان وسپولا با حالتی عصبانی مثل همیشه ظاهر شد. دندلاین خواست فرار کند که دینتی به سمت آنها آمد، او وسپولا را کنار زد و فریاد زد که داپلر را دیده است.
بعد از اینکه کمی دنبال دینتی رفتند، آنها توانستند داپلر را پیدا کنند و به دنبال او دویدند. داپلر به سمت چادر یک سلاخ رفت و گرالت توانست با کمک نشان آرد او را در چادر زندانی کند. ویچر نمیخواست که داپلر را بکُشد یا مجازات کند و تنها از او خواست که شهر را ترک کند، اما داپلر قبول نمیکرد، و او شروع کرد به تبدیل شدن به خود ویچر! مبارزه بین آنها آغاز شد و آن دو حرکات عین هم انجام میدادند. داپلر گفت که گرالت قادر به شکست دادن او نیست چون که او دقیقا کپیای از ویچر است. ولی گرالت بیشتر میدانست. او میدانست که داپلر جرئت کُشتن او را ندارد زیرا میتوانست از همان ابتدا تاجر را بکُشد و چالش کند تا این همه مشکل برایش پیش نیاید، ولی او جرئت این کار را ندارد. داپلر این موضوع را به دلیل اینکه میتوانست فکر گرالت را کپی کند فهمید. پس او خودش را به شکل دندلاین درآورد و گفت تنها میخواهد در ناویگراد زندگی کند، مثل دورفها، هفلینگها، نومها و الفها. گرالت شمشیرش را در غلاف کرد و گذاشت که او برود. داپلر به عقب نگاه کرد و از گرالت تشکر کرد، و شروع کرد به خواندن شعر زمستان، در همین حین وسپولا پیدایش شد.
وسپولا با یک ماهیتابه به سر دودو زد و او هم شروع کرد به تغییر شکل دادن. جمعیت زیادی دور او شکل گرفت و گرالت سعی کرد جمعیت را متفرق کند، ولی ناگهان چپل با تمام مردانش آمدند. او به سمت داپلر رفت و در همین زمان دینتی نیز از سمت چادر سلاخ بیرون آمد. سپس چپل شروع کرد به صحبت کردن با دودو. گرالت به چشمان چپل نگاه میکرد و به نظرش او مشکوک به نظر میرسید. در آخر داپلر دوباره به شکل دینتی درآمد و یا شاید پسر عموی دینتی! دینتی واقعی از دست دودو به خاطر سودی که به دست آورده بود دیگر عصبانی نبود. مشخص شد که چپل نیز یک داپلر اسنت که چپل واقعی را دو ماه پیش کُشته و خود را جای او جا زده. دودو توضیح میدهد که چرا آن کالاها را خریده. مشخص شد که این کالاها برای ساخت معابد آتش ابدی که به زودی در ناویگراد ساخته میشوند لازم هستند.
همهٔ آنها به سمت پسیفلورا میروند و داستان در اینجا تمام میشود…