بانوی دریاچه (انگلیسی: The Lady of the Lake) عنوان هفتمین کتاب (پنجمین رمان) مجموعهٔ ویچر نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی است. نخستین چاپ کتاب مربوط به سال 1999 و به زبان لهستانی است. در سال 2017 نیز این کتاب به زبان انگلیسی منتشر گردید. داستان مجموعه رمانهای ویچر که با کتاب خون الفها آغاز شد در این کتاب به پایان میرسد.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Pani Jeziora |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
مترجم | دیوید فرنچ |
ناشر | گالنچ – انگلستان اوربیت – آمریکا |
تاریخ انتشار | 16 مارچ 2017 – انگلستان 8 مارچ 2018 – نسخهٔ ویرایش شده انگلستان 14 مارچ 2017 – آمریکا |
سبک | فانتزی |
نوع | رمان |
تعداد صفحه | 544 – انگلستان ( هر دو نسخه) 560 – آمریکا |
شابک | 978-1-4732-1159-9 – انگلستان 978-1-4732-1160-5 – نسخهٔ ویرایش شده انگلستان 978-0-316-27383-1 – آمریکا |
خلاصه
در حالی که از چنگال مرگ میگریخت، سیری با گذر از پورتال تور زیرائل وارد دنیایی الفی کاملا عجیب شد. او در آن دنیا گیر افتاده بود. زمان در آنجا معنی نداشت و به نظر نمیآمد راهی برای برگشت به خانه وجود داشته باشد.
اما سیری فرزند سرنوشت بود و نمیتوانست شکست بخورد. او باید از آن دنیا میگریخت تا به گرالت و همراهانش بپیوندد و در مقابل کابوسهایش بایستد. لئو بونهارت، مردی که سیری را گرفته، زخمی و شکنجه کرده بود، هنوز هم به دنبال او بود. دنیایش نیز هنوز در جنگ بود.
داستان از جایی شروع میشود که سیری در آن دنیا در آب دریاچه حمام میکند، که ناگهان با سِر گالاهد از افسانهٔ آرتور برخورد میکند. گالاهاد او را با بانوی دریاچه اشتباه میگیرد و سپس با سیری هم صحبت میشود و سیری داستانش را برای او تعریف میکند.
سپس روایت داستان به جایی در زمان آینده و پس از داستان سیری میرود، جایی که بانویی جوان به نام کاندویرامورز با بانوی دریاچه، نیموئه، ملاقات میکند تا درباره افسانه گرالت و سیری تحقیق کند. آنها این کار را از طریق نقاشیهایی که شخصیتهای کتاب را به تصویر میکشند و از طریق خواب دیدن، انجام میدهند. کاندویرامورز این اتفاقات را به درخواست بانوی دریاچه در خواب میبیند. اولین رویایش با دیدن استفن اسکلن و لئو بونهارت شروع میشود و او (کاندویرامورز ) متوجه میشود که آنها برای ویلگهفورتز کار میکنند و ینفر را زندانی کردهاند.
این رویا تمام میشود و رویای بعدی شروع میشود. او گرالت را میبیند که مشغول شکار هیولایی در بوکلیر است در حالی که بقیه همراهانش شامل دندلاین، ریجس، آنگولم و کهیر مشغول گشتوگذار و استراحت هستند. گرالت در آنجا با جادوگر قصر، فرینجیلا، وارد رابطه شده است. فرینجیلا از اعضای محفل جادوگران است که هدف این تشکیلات مخفی تسلط بر دنیای سیاست است. فرینجیلا ماموریت دارد تا جایی که ممکن است گرالت را در جستوجوی ینفر و سیری معطل کند. گرالت در آن هنگام مشغول کُشتن چند هیولا بود که در قلعهای ویرانشده نزدیک شهر توسان زندگی میکردند. در حین کار او صداهایی میشنود. او صدای اسکلن، بونهارت و چند نفر دیگر را میشنود که دربارهٔ مکان ویلگهفورتز و ینفر زندانی و چگونگی گم شدن سیری صحبت میکنند. گرالت به سرعت به توسان برمیگردد تا گروهش را جمع کند و برای نجات ینفر حرکت کنند.
او در رویا میبیند که سیری از طریق برج پرستو وارد دنیایی میشود که الفها در آن فرمانروایی میکنند و به جز جنگهای گاه و بیگاه الفها با تکشاخهای دنیایشان در صلح به سر میبرند. سیری در آنجا با چند الف از جمله اولاخ و اردین برک گلس فرماندهٔ سوارهنظام واحد دارگ رودری ملاقات میکند و متوجه میشود که ورود او به آن دنیا تکشاخها را مضطرب کرده است و همچنین به او گفته میشود که حتما باید از پادشاه الفها، اوبرون، که معتاد به فیستک و الفی سرد و بیاحساس است صاحب فرزندی شود. سیری با وجود نارضایتی و ناامیدی قبول میکند. پس از چند شب بیثمر او با الفهای قلعه روبهرو میشود و از آنها میخواهد که بگذارند او برود، زیرا پادشاهشان به او علاقهای نداشته و او میخواهد پیش دوستانش برگردد. الفها به او میگویند که زمان این دنیا با دنیای خودش متفاوت است و هر وقت که او ماموریتش را انجام دهد او را به دنیا و زمان خودش برمیگردانند. اما اردین به او میگوید که او باید اوبرون را مسموم کند و شیشه سم را به سیری میدهد.
با سردرگمی تمام و با وجود اینکه میداند حفاظهای جادویی از خروجش جلوگیری میکنند، سیری از قصر فرار میکند. در حین سواری با اسبش کلپی او توسط تکشاخها محاصره میشود، که به دلیل ترس از قدرتهای سیری میخواهند او را بکُشند. اما یکی از تکشاخها به نام ایهاراکوئکس متوجه میشود که سیری قبلا او را از مرگ نجات داده، بنابراین تکشاخها از کُشتنش صرف نظر میکنند. همچنین تکشاخها به او میگویند که چگونه از حفاظها رد شود. او متوجه میشود که اوبرون به دلیل اوردوز مُرده است، بنابراین برای فرار و خروج از این حفاظها برای خودش و کلپی قایقی میدزد. او با اردین که از مرگ اوبرون عصبانی است روبهرو میشود و برای فرار مجبور میشود با او درگیر شود. سیری اردین را زخمی میکند و موفق میشود فرار کند تا به ایهاراکوئکس و همراهانش بپیوندد. سواران اردین خیلی زود او را پیدا میکنند و جنگی میان تکشاخها و دارگ رودری شکل میگیرد. سیری در آن آشوب و هیاهو به کمک ایهاراکوئکس موفق میشود به خارج از آن دنیا تلهپورت کند.
روایت داستان بر روی یاره متمرکز میشود. یاره که یک راهب است تصمیم میگیرد تا به ارتش متحد شمال که هدفش مقاومت در برابر تجاوز نیلفگارد و پاسخ به تهاجم آنهاست بپیوندد. او با چند شخصیت که پیشتر در داستان دیدیم واحدی به نام «پیادهنظام بدبختان فلکزده» را تشکیل میدهد.
روایت داستان دوباره به روی سیری برمیگردد. سیری در حال فرار از دارگ رودری بین دنیاها جابهجا میشود تا دنیای خودش را بیابد. او خیلی کوتاه با بانوی دریاچه و کاندویرامورز ملاقات میکند و آنها او را به دنیای خودش راهنمایی و برایش آرزوی موفقیت میکنند.
با خط داستانی یاره ادامه میدهیم. نیروهای متحد شمال در منطقهای به نام برنا مقابل نیلفگارد قرار گرفتهاند و جنگ با تمام فراز و نشیبهایش ساعتها طول میکشد. واحد نظامی الفها به رهبری ایون از جناحین به شمالیها حمله میکنند و با وحشیگری تمام سربازان مجروح درمانگاهها را نیز از دم تیغ میگذرانند. شمالیها نیروهای خود را جمعوجور میکنند و واحد سوارهنظام ردینیا موفق میشوند به سمت تپهای که الفها نتوانسته بودند به خوبی از آن حفاظت کنند پیشروی کنند. این اتفاق باعث ایجاد تشویش در صفوف نیلفگاردیها میشود. تشویش نیلفگاردیها خیلی طول نمیکشد، چرا که ردینیاییها آنها را سلاخی میکنند. فرماندهٔ نیروهای نیلفگاردی، کوهورن، در حال فرار کُشته میشود. اندکی پس از جنگ این اتفاق و پیروزی را معجزه در برنا مینامند. نیروهای شمال در نهایت موفق میشوند نیلفگاردیها را تا جنوب یاروگا به عقب برانند و با ایجاد آتشبس به سمت صلح حرکت کنند.
در همین حین سیری ناموفق در یافتن گرالت به قلعهٔ ویلگهفورتز رفته تا خودش به تنهایی ینفر را نجات دهد، زیرا میداند که ینفر بدون کمک او شانسی برای زنده ماندن ندارد. سیری به ویلگهفورتز پیشنهاد میدهد که او را به جای ینفر بگیرد، اما ویلگهفورتز میخندد و موفق میشود سیری را نیز زندانی کند. گرالت بدون اینکه بداند سیری در قلعه است اندکی پس از او به قلعه میرسد. گرالت و همراهانش قلعه را به آشوب میکشند و تعداد زیادی از سربازان اسکلن را میکُشند، اما میلوا هم در این میان کُشته میشود. گرالت و ریجس میروند تا ینفر را پیدا کنند و کهیر و آنگولم وقتی میفهمند سیری آنجاست میروند تا او را نجات دهند. گرالت برای نجات ینفر تمام کسانی که سر راهش قرار گرفتهاند را قلعوقمع میکند و درنهایت موفق میشود او را نجات دهد. بونهارت برای اینکه در نبردی عادلانه سیری را شکست دهد او را آزاد میکند، اما سیری فرار میکند و در این حین با کهیر روبهرو میشود. کهیر برای نجات جان سیری به تنهایی با بونهارت میجنگد، اما به دست او کُشته میشود. کمی بعد آنگولم نیز به همان حالت کُشته میشود. سیری در نهایت با بونهارت روبهرو میشود و با استفاده از محیط اطرافش او را شکست میدهد. او بونهارت را میکُشد و سه مدالیون که بونهارت با کُشتن ویچرها آنها را به دست آورده بود به غنیمت میگیرد. او به سرعت میرود تا گرالت و ینفر را پیدا کند.
در همین حین گرالت، ریجس و ینفر با ویلگهفورتز میجنگند. ویلگهفورتز، ریجس را کاملا نابود و تبدیل به خاکستر میکند. گرالت در نهایت موفق به کُشتن ویلگهفورتز میشود و او را شکست میدهد. سیری، گرالت و ینفر را پیدا میکند و هر سه به سمت حیاط قلعه حرکت میکنند و در این راه شمار بیشتری از مردان اسکلن را میکُشند. آنها به حیاط قلعه میرسند و متوجه میشوند که قلعه به دست سربازان امپراتور نیلفگارد افتاده و آنها تمامی افراد زنده باقیمانده را زندانی کردهاند. امپراتور نیلفگارد در حیاط قلعه ایستاده و گرالت متوجه میشود که او همان دونی، پدر سیری است. دونی میخواهد که با سیری ازدواج کند تا صاحب فرزندی قدرتمند شود. به گرالت و ینفر دستور داده میشود تا خودکشی کنند و سیری را برای ازدواج با امپراتور به سمت پایتخت نیلفگارد میبرند. گرالت در حالی که انتخابی ندارد میپذیرد. خنجری در اتاق است و گرالت و ینفر برای آخرینبار با یکدیگر حمام میکنند. دونی در حال خروج از حیاط قصر از برنامهاش پشیمان میشود و بدون اینکه رابطهٔ خود با سیری را آشکار کند پیشانی او را بوسیده و آزادش میکند. سیری به سرعت گرالت و ینفر را پیدا میکند و به آنها میگوید که امپراتور و سربازانش بدون گفتن کلمهای قلعه را ترک کردهاند. هر سه آنها با هم قلعه را ترک میکنند. آنها رهسپار توسان میشوند و در همین حین دندلاین که قرار بود اعدام شود را نجات میدهند. گروه چهار نفرهٔ آنها به دو گروه دو نفره تقسیم میشود. گرالت و دندلاین به سوی ریویا میروند و سیری و ینفر برای ملاقات با محفل جادوگران رهسپار میشوند.
در ریویا شورشی رخ داده و انسانها دارند غیرانسانها را سلاخی میکنند. گرالت در کلبهای با دو تن از دوستان دورفش ملاقات میکنند. دوستانش توسط عدهای که قصد کُشتنشان را دارند مورد حمله قرار میگیرند. گرالت دخالت میکند و چند انسان را میکُشد، اما ناگهان جمعیت با چنگگ کشاورزی بدنش را سوراخ میکُنند. سیری، ینفر و تریس اندکی پس از شورش به ریویا میرسند و با گرالت که در آستانهٔ مرگ قرار دارد روبهرو میشوند. ینفر از تمام قدرتش برای احیای گرالت استفاده میکند، اما خودش هم بیجان در کنار گرالت میافتد. ایهاراکوئکس ظاهر میشود و از طریق انتقال قدرتش به سیری زخمهای گرالت و ینفر را درمان میکند. سیری اسب باوفایش کلپی و ایهاراکوئکس را به دنیای خودشان روانه میکند. در حالی که شورش و کُشتار از آن ناحیه دور میشود سیری بدن گرالت و ینفر را درون قایقی در دریاچه نزدیک به آنجا قرار میدهد. دندلاین، تریس و دورفها با او خداحافظی میکنند و سیری، گرالت و ینفر با تابش نوری در دریاچه ناپدید میشوند.
سیری داستانش را برای گالاهد که با دقت گوش میدهد تمام میکند و میگوید که گرالت و ینفر در مکانی ناشناس بیدار شدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. آنها با هم ازدواج کردند و در جشن ازدواج آنها تمامی دوستانشان، مُرده و زنده شرکت کردند.
گالاهد او را به کملوت دعوت میکند و سیری میپذیرد. داستان در جایی که سیری و گالاهد دست هم را گرفته و در کنار هم سوارکاری میکنند به پایان میرسد.
5 دیدگاه
ahmad
سلام
یه سوال
چرا فرینجیلا و بقیه جادوگرا میخواستن گرالت رو معطل کنن تا دنبال سیری و ینفر نره ؟ مگه اوناهم مثل گرالت دنبال مکان ویلگهفورتز نبودن؟ چرا برای شکست ویلگهفورتز متحد نشدن با گرالت به جای اینکه سعی کنن سریعتر خودشونو به برج برسونن و گرالت نفهمه؟
DoubleM13مشارکتکننده
هدف لادج کلا با گرالت و ینفر متفاوت بود. اونا کلا سیری رو برای خودشون میخواستن اول برای اینکه از جادو و قدرتش استفاده کنن به عنوان یه منبع و هدف دیگه شون این بود که با یکی از پادشاهای شمال فکر کنم پادشاه کوویر ازدواج کنه و گرالت تو این قضیه مانع بود. ینفر رو هم که از اول خیلی جزو محفل نمیدونستن
پری
سلام
بچه ها اگه کتابارو تموم نکردید نخونید کامنت رو
***
فقط حدود صفحات یا فصل رو بگید خودم پیداش میکنم
مررررسی
Danial MKمدیر کل
تعداد صفحات در کتابها متفاوته، اما حدودی بخوام بگم باید صفحه 450 به بعد باشه.
نظرتون هم به دلیل داشتن اسپویل ویرایش شد.
پری
ممنوووون
خیلی دنبال این گشتم. مرسی مرسییی