آنگولم دختری با موهای روشن بود که گرالت در اولین دیدارشان او را با سیری اشتباه گرفت. دختر حرامزادهٔ یکی از زنان نجیبزادگان سینترا، او با گروهی از یتیمها گروهی را تشکیل داد و سپس به گروه نایتینگل پیوست. پس از نجات جانش توسط گرالت، او که خود را مدیون گرالت میدانست، به گروه گرالت پیوست و به آنها برای پیدا کردن سیری کمک کرد.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | فلکسنهیر (اشاره به رنگ موهایش) |
متولد | 1248 |
وضعیت | مُرده (خونریزی شدید) |
رنگ مو | بلوند کنفی |
رنگ چشم | فندقی |
نژاد | انسان |
جنسیت | مونث |
ملیت | |
نشان خانوادگی | |
وابسته به | گروه گرالت گروه نایتینگل (سابق) |
والدین | مادر ناشناس |
زندگینامه
مادرش عضو یکی از خانوادههای عالیرتبهٔ سینترا بود، اما آنگولم به دلیل فرزند نامشروع بودن از خانوادهاش ترد شد، احتمالا پدرش یکی از کارکنان اصطبل بود؛ سپس او را تحت مراقبت اقوام دور قرار دادند. با اینکه خانوادهٔ جدیدش با او بد رفتاری نمیکردند، آنها دائما به او یادآوری میکردند که یک حرامزاده است. مادرش هر از گاهی برای دیدنش به آنجا میآمد، اما در نهایت بدون هیچ آگاهسازیای از این کار سر باز زد.
وقتی که تقریبا 15 سال داشت، جنگ با نیلفگارد آغاز شد و خانوادهٔ جدیدش همه چیزشان را از دست دادند. و از آنجا که آنها سه فرزند از خودشان برای نگهداری داشتند، آنگولم را به یک یتیمخانه سپردند. هر چند، مشخص شد که این یتیمخانه از کودکان سواستفادههای جنسی میکند، به خصوص جوانترها. پس از همراه شدن با شش نفر از بچههایی که تقریبا هم سنش بودند و با تمایلی برای ماجراجویی و غارت کردن، گروه، دو نفر از پدوفیلها و چندین تن از کشیشها را در راه فرار از یتیمخانه به قتل رساندند. از جایی به بعد آنها به هومر استراگن (که به نایتینگل معروف بود) و گروهش، که به عنوان راهزن خیلی موفقتر بودند، پیوستند.
ملاقات با گرالت
زمانی که با آن گروه بود، در نخستین روزهای سپتامبر 1267، شیرو به ملاقات هومر آمد و به او گفت گرالت را که قرار بود تا ماه بعدی از آن مکان بگذرد، بکُشند. سپس به آنها اطلاعات دقیقی از گروه گرالت داد. پس گروه تصمیم گرفت تا در بلهیوِن منتظر بماند، از آنجایی که گرالت میبایست از این شهر گذر میکرد تا به دیدن گروهی از دروئیدها برود. هرچند، گروه اسبق یتیمها از آنها جدا شدند و آنگولم قبل از فرار چیزی را از هومر دزدید. آنها چند هفته بعد توسط افراد فرماندار فولکو آرتولد دستگیر شدند، که همهٔ آنها بجز آنگولم را، برای گرفتن اطلاعات از او در بازجویی، به قتل رساند. مادامی که او نمیتوانست خودش را از مرگ نجات دهد، اگر به قدر کافی اطلاعات فاش میکرد، میتوانست مرگی با درد کمتر داشته باشد؛ پس او به فولکو دربارهٔ نقشهٔ قتل گرالت گفت. وقتی که گرالت از ریدبرون میگذشت، فولکو ملاقاتی خصوصی با او داشت، در آنجا آنگولم را به عنوان کسی که به او دربارهٔ کمین گفته بود معرفی کرد، او به دنبال فرصتی بود تا اعضای گروه نایتینگل را به قتل برساند. گرالت که فهمیده بود آنها در هر صورت آنگولم را به قتل میرسانند، مشروط بر اینکه آنها دختر را به او بدهند قبول به همکاری کرد و با این کار جان آنگولم را نجات داد. سپاسگزار از ویچر برای نجات جانش، او به گروه گرالت پیوست تا سیری را پیدا کنند.
من ویچر رو تنها نمیذارم… اون من رو با روی خوش و بدون توجه به اینکه یک خلافکار بودم به گروه شما آورد. تنها اون و نه هیچکس دیگهای من رو از سلول زندانم بیرون و زیر نور خورشید آورد. به همین دلیل ازش سپاسگزارم و به همین دلیل ترکش نمیکنم. من به سمت بلهیون هدایتش میکنم، به سمت نایتینگل و اون نیمهالف. من باهاش میرم.
آنگولم، برج پرستو
هر چند در ابتدای پیوستن به گروه، او باعث عصبانیت برخی از اعضای گروه شد. به خصوص به این دلیل که همهٔ مردهای گروه را عمو و میلوا را خاله صدا میزد، که باعث عصبانیت کماندار شده بود. میلوا، که در خشم خود برای جداسازی گرالت و کهیر از ستیز با هم؛ آنها را با کمربندش مکررا شلاق میزد، آنگولم را هم پس از اینکه دوباره خاله خطابش کرده بود، مورد ضرب قرار داد. با این وجود، او که از زدن دختر در حالت خشم احساس گناه میکرد، آنگولم را در حالی که گریه میکرد در آغوش گرفت.
نبرد بلهیوِن
چند روز بعد گروه به دو دسته تقسیم شد. آنگولم، گرالت و کهیر به سمت بلهیوِن رفتند تا نیمهالفی که دستور قتل را داده بود بیابند. میلوا، دندلاین و ریجس نیز به سمت درهٔ سنسرتور، نزدیک مرز توسان میرفتند؛ با امید پیدا کردن دروئیدهایی که دنبالشان بودند. یک شب در سفرشان، پس از اینکه آنگولم به گرالت و کهیر دربارهٔ گذشتهاش گفت؛ سپس ذکر کرد که او حاضر است به پاس قدردانیاش از گرالت برای نجات جانش، با او همبستر شود که گرالت بلافاصله به او گفت دیگر هرگز همچین چیزی را بیان نکرده و بحثش را با او به میان نیاورد.
هر چند، به جای رفتن به بلهیوِن، که در آنجا احتمالا هردوی آنها بلافاصله توسط اعضای نایتینگل یا خبرچینشان شناخته میشدند، آنگولم آنها را به سمت یکی از معادن هدایت کرد، از آنجایی که او مادهای قرمز رنگ را روی چکمههای نیمهالف، زمانی که او را در گذشته دیده بود، به خاطر داشت و میدانست که آن ماده از معادن محلی آن منطقه آمده است. جلوی معدن اول آنگولم با یک دوست صحبت کرد، گولان دروزدک، اما دورف تا وقتی که گرالت او را تهدید نکرده بود، چیزی را بازگو نمیکرد؛ او در نهایت فاش کرد که نیمهالف در معدن ریالتو است.
گروه راهی آنجا شدند تا اطلاعات بیشتری کسب کنند، اما در عوض به چند تن از اعضای نایتینگل برخورد کردند که نهایتا منجر به نبردی بین آنها و کُشته شدن هر پنج عضو آن گروه شد. تحت تاثیر این اتفاق، نیمهالفی پدیدار شد، با وانمودسازی و با توجه به اینکه این سه تن پیشتر گفته بودند گرالت را کُشتهاند، آنها را برای اهدای پاداش به داخل دعوت کرد. در عوض، نیمهالف که حال معلوم شده بود شیرو است، آنها را غافلگیر کرد، او که به محض دیدنشان گرالت را شناخته بود و خیلی زود همراه اعضای گروه خود، نایتینگل و گروهی از سربازان فاسد نیلفگاردی شد. در همان حین که اوضاع برای این سه وخیم به نظر میرسید، آزادی خواهانِ کوهپایه معدنها را مختل کرده و شروع به جنگیدن با سربازها کردند، که به گروه زمانی داد تا با اسب فرار کنند.
با این حال، کهیر، که پوست سرش تقریبا توسط یک تیشه کوچکِ پرتاب شده کنده شده بود، نمیتوانست حتی بر روی زین بنشیند و اسب گرالت، که برای مدت زیادی چهارنعل تاخته بود، با مرگ فاصلهٔ زیادی نداشت، در همین حین که میدانستند دنبالکنندگانشان نیز فاصلهٔ زیادی با آنها ندارند. پس از یک تصمیمگیری سریع، گرالت به آنگولم دستور داد تا به سرعت به سوی بقیه اعضای گروه که نزدیک به توسان بودند برود و فورا به آنها در مورد شیرو و نایتینگل بگوید، خود گرالت و کهیر نیز در جنگل مخفی میشوند و زمانی که کهیر بهبود یافت به آنها ملحق میشوند. در نتیجه، او به سرعت به سوی توسان به راه افتاد، با نیمهالف و دار و دستهاش به دنبال او، بدون اینکه بفهمند از گرالت که در جنگل مخفی شده گذر کردهاند. خوشبختانه، آنگولم به موقع به باقی اعضای گروه رسید و توانست به ریجس اتفاقاتی که رخ داده بود را توضیح دهد.
با دروئیدها
ریجس عازم شد تا گرالت و کهیر را پیدا کند، مادامی که آنگولم، میلوا و دندلاین به دروئیدها در کائد مرکوید پناه بردند، با خیال اینکه سربازان نیلفگاردی به دلیل حوزهٔ قانونی قلمرو، جرئت نمیکنند تا از مرز آنجا عبور کنند. آنها خیلی زود پیبردند که وضع این گروه متفاوت بوده و کمی بعد همگی خود را در جنگل زیر حملهٔ دشمن دیدند. هر سه آنها به همراه چند مسافر به خانهای در جنگل پناه بردند و در حین حملهٔ دشمن، آنگولم به درستی پی برد که چرا دندلاین از ورود به قلمرو دوکنشین میترسیده: ظاهرا او با دوشس آنا هنریتا عشقبازی کرده بود و همسر دوشس، پس از فهمیدن این موضوع، قصد کُشتن شاعر را داشته، اما دندلاین پیش از آن موفق به فرار از کشور شده است.
کمی بعد گرالت به آنجا رسید و با کمک چندین شوالیهٔ سرگردان، آنهایی که داخل خانه بودند را نجات داد، سپس آنگولم و میلوا به گرالت پیوستند تا شیرو و نایتینگل را در جنگل پیدا کنند. با این حال، یاغیان به پیشروی در جنگل ادامه دادند و وارد مکان مقدسی شدند که حتی شوالیهها اجازهٔ ورود به آن را نداشتند، حتی با وجود اینکه میدانستند یاغیان به کُشتار ادامه خواهند داد. گروه بهزودی پی برد که دروئیدها میتوانند به خوبی از خود محافظت کنند: آنها با استفاده از جادوی خود، از موجودات درخت مانندی برای جمع کردن تمامی متجاوزان از مکان مقدس استفاده کردند. متاسفانه، این موضوع شامل آنگولم، گرالت و میلوا نیز میشد. خوشبختانه فلامینیکا، دوست ریجس، پس از اینکه فهمید آنها چه کسانی هستند، آزادشان کرد.
گذراندن زمستان در توسان
حال در اوایل ماه اکتبر در توسان، دوشس از گروه دعوت کرد تا هر مدتی که دلشان خواست در آنجا بمانند، از آنجایی که دوشس هنوز هم به دندلاین علاقهمند بود. آنگولم، به همراه دیگر اعضای گروه، به شرکت در ضیافتها و مراسمهای رقصی که در کاخ دوشس برگزار میشد پرداخت، او بیان کرد که نظر به بازگشایی یک فاحشهخانهٔ کلاس بالا در بوکلیر، پس از پیدا کردن سیری دارد. هر چند او، ریجس، میلوا و کهیر خیلی زود ناراضی گشتند و خواستار ادامهٔ سفر شدند، ولی نمیتوانستند؛ از آنجا که گرالت یک رابطهٔ عاشقانه با فرینجیلا ویگو، جادوگری که به بازدید دختر عمویش دوشس آنا آمده بود، شروع کرده بود و بهزودی جادههای کوهستانی با برف زمستان بسته میشد. به محض رسیدن ماه ژانویه، همانطور که دیگر اعضا اصرار به سفر داشتند، آنگولم مشکل دیگری داشت: گرالت گفته بود که نگران او است و میخواهد که وقتی آنها عازم سفر میشوند، آنگولم در قلمروی دوکنشین بماند، از آنجایی که او در آنجا از یافته و کُشته شدن توسط فولکو آرتولد در امان بود. گرچه، گرالت بیخبر نظرش را در مورد همه چیز تغییر داد و در اوایل ژانویه به گروه دستور داد تا در عرض یک ساعت آمادهی حرکت باشند، به همراه آنگولم.
قلعهٔ استیگا
از آنجایی که در چلهٔ زمستان بودند، گروه میبایست از کولاکی در گذرگاه مالهر میگذشتند. در بین راه آنگولم رد پاهای اسبی را دید که از ناکجا ظاهر شده بودند و میلوا تایید کرد که آنها، به درستی رد پاهای یک اسب هستند. پس از دنبال کردن رد پاها برای مدتی کوتاه، رد سُمها متوقف شدند و گروه بازگشتند تا به مسیر قبلیای که در آن بودند ادامه دهند، بدون اینکه بدانند چهقدر به سیری نزدیک بودهاند، یا سیری بداند که آنها دقیقا پشت سرش بودهاند. گروه نهایتا به قلعهٔ استیگا رسیدند، به دژ آن یورش بردند و آنگولم از شمشیرش به خوبی استفاده کرد. هر چند، آنها بهزودی تحت فشار کمانداران قرار گرفتند و میلوا زبردستانه شروع به کُشتن آنها کرد تا آنکه او و یکی از تیراندازان رقیب تیرهایی را به طور همزمان پرتاب کرده و آسیب مهلکی به یکدیگر زدند. آنگولم و کهیر سپس به سمت دیگری از قلعه فرستاده شده و در آنجا با سیری مواجه شدند، در حالی که مزدورانی به دنبالش میدویدند.
آنگولم کمک کرد و با آنها جنگید، آنها را به سوی در محکمی سوق داد و پشت درهای بسته نگهشان داشت، اما پس از اینکه آنها موفق به زخمی کردن رانش شدند. پیش از آنکه فرصت توضیح بیشتری پیش بیاید، لئو بونهارت ظاهر شد و کهیر دو زن را فراری داد و خود ماند، تا جلوی جایزهبگیر را بگیرد.
متاسفانه، سیری و آنگولم نتوانستند زیاد دور شوند و از آنجایی که صدمهٔ پای آنگولم به او اجازهٔ ادامه دادن نمیداد؛ او از شدت خونِ از دست رفته به زمین افتاد، سپس به سیری گفت که باور نداشت واقعا او را پیدا کنند و پیش از اینکه از سیری، ملکهٔ سینترا، بخواهد تا او را یک کنتس کند، در آغوشش جان داد.
جسد آنگولم، به همراه باقی کُشتهشدگان گروه، در بیرون قلعه استیگا دفن شد.
نکتهها
- آنگولم نام شهری در فرانسه است.