موجوداتی که اونهارو هیولا میدونید و به دنبال شکارشون هستید، همگی بد و شیطانی نیستن. اونا هم احساس خطر میکنن و از انسانها میترسن، اونا هم بیشتر از هر زمان دیگهای به یک محافظ نیاز دارن، یک ویچر.
ویلنترتنمرث به گرالت، مرزهای ذهن
ویلنترتنمرث (در زبان مرسوم: سه زاغ سیاه یا سه زاغچه) یکی از تنها دو اژدهای طلایی شناخته شده در کل تاریخ کانتیننت بود. از آنجایی که او عاشق زندگی در میان سایر موجودات بود و در هنر تغییر شکل مهارت بالایی داشت، میتوانست اشکال زیادی به خود بگیرد و به صورت ناشناس سفر کند. نام یکی از شناختهشدهترین فرمها که فرم انسانی اوست، بورچ سه زاغچه است. گرالت برای اولینبار زمانی با او ملاقات کرد که او در شکل یک شوالیه با دو زن زرکانیایی با نامهای تیا و ویا، که از آنها به عنوان «سلاحهای خود» یاد میکرد، همراهی میشد. او هرگز سلاحهای معمولی از هیچ نوعی حمل نمیکرد و میگفت که نمیتواند، اما هرگز منظورش را روشن نمیکرد. او پدر اژدهای معروف دیگری به نام سیزنتسیس بود.
نام مستعار | بورچ سه زاغچه |
رنگ مو | فندقی |
نژاد | اژدهای طلایی |
جنسیت | مذکر |
نشان خانوادگی | |
حرفه | شوالیه |
معشوقه | میرگتبراک (جفت) تیا (معشوقه) ویا (معشوقه) |
فرزند | سیزنتسیس (دختر) |
زندگینامه
اوایل زندگی
اطلاعات زیادی در مورد سالهای اولیه زندگی ویلنترتنمرث در دست نیست، اما او به خاطر همیشه مسافرت کردن و نماندن طولانی مدت در یک مکان شهرت داشت. او در طول این سفرها برای همرنگ شدن با محیط در اشکال مختلف ظاهر میشد، اما گاهی اوقات نیز به شکل واقعی خود سفر میکرد. در یکی از این سفرها، او با یک ماده اژدهای سبز به نام میرگتبراک آشنا شد و او را به همسری گرفت. اما پس از گذشت مدتی، او را ترک کرد و به سفرش ادامه داد.
ملاقات با ویچر
ویلنترتنمرث در پوشش بورچ با ویچر معروف، گرالت از ریویا، در جریان یکی از مبارزاتش آشنا شد. ویچر یک باسیلیسک را شکار کرد و بورچ به همراه دو محافظ زرکانیایی خود، تیا و ویا، قبل از اینکه افرادی که ویچر را استخدام کرده بودند بتوانند وسایلش را غارت کنند مداخله کردند. او گرالت را به مسافرخانهای در همان نزدیکی دعوت کرد و از فرصت استفاده کرد تا فلسفه شخصی ویچر را جویا شود و از اینکه گرالت به شکار اژدها نمی پردازد خوشحال شد، چون همانطور که گرالت توضیح داد آنها انسانها را تهدید نمیکنند. بلکه این انسانها هستند که آنها را شکار میکنند. او با گرالت در مورد وجود احتمالی اژدهایی طلایی که یک موجود جهشیافته بود بحث کرد اما وقتی گرالت با اکراه گفت: «جهشیافتهها عقیم هستند، بورچ. فقط افسانهها آنچه طبیعت محکوم میکند را مجاز میدانند. فقط اسطورهها میتوانند محدودیتهای ممکن را نادیده بگیرند.» آن دو پس از یک گفتوگوی طولانی و یک غذای خوب قبل از به پایان رسیدن شب لذت بردند. چندی بعد معلوم شد که اژدهای بزرگی در بیرفیلد وجود دارد و مردم میخواهند او را شکار کنند.
شکار اژدها
گروه تصمیم گرفتند به شکار بپیوندند بنابراین سفر خود را به بیرفیلد آغاز کردند. وقتی به مرز رسیدند متوجه شدند که محل به دلیل شکار بسته شده است. در جستوجوی راهی برای عبور، گرالت دوست دیرینهاش، دندلاین را دید و او همه چیزهایی را که میدانست به گروه گفت. روز بعد گروه توانستند از آنجا عبور کنند و به تیم شکار پیوستند.
تیم شکار پر از افراد جالب بود. شکارچیان معروف اژدها، کرینفرد ریورز. رهبر دورفها، یارپن زیگرین و همراهانش. شوالیه نجیبزاده، آیک از دنزل. و جادوگران، دورگاری و ینفر. فرماندهی تیم با نیدامیر بود و توسط دهقانی به نام شیپبگر هدایت میشد.
بورچ بلافاصله متوجه تنش بین ویچر و جادوگر شد، اما آن را پیش خودش نگه داشت، درست مثل دلیل واقعیای که میخواست به شکار بپیوندد، زیرا اژدهای مورد نظر کسی نبود جز میرگتبراک، اژدهای مادهای که مدتی قبل با او سر کرده بود. بورچ نقش یک تماشاگر را بر عهده گرفت و صرفا به تماشای وقایع و تنشهای ناشی از ایدههای متفاوت گروه دربارهٔ اژدهایان پرداخت. پس از مدتی، او گروه را رها کرد تا به کارش برسد. در غیاب او، گروه دچار رانش سنگ شد و گرالت و ینفر از صخره به پایین پرت شدند. آنها در نهایت با طنابی که آیک برایشان پرتاب کرد نجات یافتند.
در ادامه وضعیت گروه بدتر شد، زیرا دائما بحثوجدل میکردند، در جریان یکی از این دعواها، غرش بلند اژدهایی متوقفشان کرد و در کمال تعجب، نه یک اژدهای سبز، بلکه اژدهایی نسبتا بزرگ و طلایی را دیدند. گرچه گروه ابتدا در حیرت فرو رفت و نمیتوانستند چیزی که چشمانشان میبیند را باور کنند، اما در نهایت تصمیم گرفتند کارشان را تمام کنند و اژدها را بکُشند.
با این حال، قبل از اینکه بتوانند شکار را آغاز کنند، اژدها با استفاده از تلهپاتی به آنها دو گزینه داد: ترک محل، یا ماندن و مبارزه در یک دوئل عادلانه. از آنجا که دوئل یک فرصت عالی برای سِر آیک بود تا جوانمردیاش را ثابت کند بی درنگ به اژدها حمله کرد. ویلنترتنمرث نیز ثابت کرد که با وجود اندازهٔ بزرگش بسیار چابک است و به سرعت از شر شوالیه خلاص شد و او و اسبش را پرواز کنان به آن سوی دره پرتاب کرد.
پیروزی سریع اژدها باعث شد که نیدامیر ماجراجوییاش را رها کند و ریورزها نقشهٔ خود در مورد کُشتن اژدها را تغییر دهند، آنها حالا میخواستند خودشان کار اژدها را تمام کنند. این باعث شد که گروه به دو قسمت تقسیم شود، آنهایی که میخواستند اژدها را بکُشند و آنهایی که میخواستند از آن جلوگیری کنند. گروه دوم فقط از گرالت، دندلاین و دورگاری تشکیل شده بود و برای همین هم به راحتی توسط دیگران مغلوب و بسته شدند. ینفر در ظاهر طرف ریورزها و یارپن را گرفته بود، اما نقشهاش نتیجه نداد و او نیز بسته شد.
ویلنترتنمرث با بیصبری این اتفاقات را تماشا میکرد. زمانی که نهایتا ریورزها و یارپن حمله کردند اژدها درحال هجوم بود و با وجود اینکه گروه شکار، شروع خوبی داشتند ولی به سرعت توسط جانور قدرتمند شکست خوردند. سرانجام مشخص شد که اژدها از چه چیزی دیوانهوار محافظت میکرده است: بچه اژدهای تازه متولدشدهاش و میرگتبراک.
بلافاصله پس از پیروزی اژدها، شبه نظامیان محلی به رهبری شیپبگر سررسیدند. بهزودی مشخص شد که آنها میتوانند از پس اژدها بربیایند و تعداد زیادشان به تنهایی میتواند اژدها را ناتوان کند. اما بخت یار اژدها بود و ینفر توانست به کمک گرالت خود را آزاد کند و از طلسمهای خود علیه مهاجمان استفاده کرد، در همین حال دو زن زرکانیایی ظاهر شدند و ویلنترتنمرث را آزاد کردند که بیدرنگ بلند شد و شیپبگر را کُشت. پس از این، ویلنترتنمرث به دورفها دستور داد تا به ریورزهای مجروح رسیدگی کنند و ویا را از حمله به ینفر منع کرد. هنگامی که درگیری به پایان رسید او دوباره شکل انسانی به خود گرفت و به همه نشان داد که در واقع شوالیه بورچ سه زاغچه است. او سپس از گرالت و ینفر برای کمکشان تشکر کرد و قبل از اینکه به شکل واقعی خود بازگردد و با بچهاش پرواز کند، اظهار نظر مرموزانهای در مورد رابطهٔ آنها کرد.
سالهای بعد
او سپس سالهای زیادی را صرف بزرگ کردن دخترش سیزنتسیس کرد. به او یاد داد که مراقب دیگران باشد، آنها را برابر بداند و برای آزادی ارزش قائل باشد. از آنجا که دخترش آمیختهای از اژدهای سبز و طلایی بود بر خلاف او توانایی محدودی در تغییر شکل داشت. پس از مدتی همانطور که در بین اژدهایان رایج است، ویلنترتنمرث او را به حال خود رها کرد.
پس از جنگ دوم شمالی، بورچ ظاهرا توسط یک واحد اجیر شده اسیر شد که برای بردن او پیش ملکه زرکانیا پول دریافت میکردند. در یکی از میخانهها، او داستانی طولانی در مورد اعمال ملکه میو در طول جنگ چریکی برای آنها تعریف کرد. پس از این، اطلاعات زیادی از او در دست نیست. سالها بعد در طی اشغال درهٔ پونتار توسط کیدون، گرالت با دخترش در پوشش ساسکیا ملاقات کرد.