مرزهای ذهن (انگلیسی: The Bounds of Reason) اولین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب شمشیر سرنوشت است. این داستان در مورد اژدهایی طلایی با نام ویلنترتنمرث است. همچنین این داستان به رابطه گرالت و ینفر که در داستانهای قبلی شروع شده بود، میپردازد.
موجوداتی که اونهارو هیولا میدونید و به دنبال شکارشون هستید، همگی بد و شیطانی نیستن. اونا هم احساس خطر میکنن و از انسانها میترسن، اونا هم بیشتر از هر زمان دیگهای به یک محافظ نیاز دارن، یک ویچر.
ویلنترتنمرث به گرالت
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Granica możliwości |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | شمشیر سرنوشت |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
گرالت اجیر شده بود تا یک باسیلیسک را که در سردابهٔ مخروبه پنهان شده بود شکار کند. شروع این داستان زمانی است که از ناپدید شدن ویچر در سردابه مدتی گذشته و دهقانها زیر لب به همدیگر میگویند که حتما او تا الان مُرده است، وگرنه تا به حال پیدایش میشد. بر طبق این فرض آنها تصمیم گرفتند وسایل ویچر را برای خود بردارند. زمانی که همهچیز را جمع کرده بودند، شوالیهای (بورچ سه زاغچه) به همراه دو جنگجو زرکانیایی (تِیا و وِیا) پیدایشان شد. شوالیه به دهقانها گفت که این کار را نکنند، حضور همراهان آن شوالیه باعث شد که دهقانها حرف او را جدی بگیرند.
خوشبختانه گرالت در حالی که بسیار کثیف بود و همچنین سر باسیلیسک مُرده را با خود میکشید از آن سردابه بیرون آمد. روبهرو شدن با گرالت زنده و سرحال و گروه شوالیه باعث شد که دهقانها عقب بکشند و فرار کنند و تنها کدخدا ماند تا 200 لینتار (واحد پول کِینگورن) مقرر شده را به گرالت بپردازد. گرالت با شوالیه احوالپرسی و تشکر کرد، سپس شوالیه از گرالت خواست تا به او در مهمانخانه «اژدهای متفکر» بپیوندد. گرالت نیز خوشحال بود که ویچر بودنش مانع ایجاد یک رابطه دوستانه برای او نشده پس دعوت شوالیه را قبول کرد.
در مهمانخانه گرالت به گروه شوالیه پیوست و آنها در آنجا عصرانه خوردند، شراب نوشیدند و با یکدیگر گفتوگو کردند. در میان این گفتوگوها، بورچ از گرالت پرسید که آیا او تا به حال اژدها کُشته است؟ که گرالت پاسخ داد نه. گرالت ادامه داد که این اژدهایان نیستند که انسانها را به شدت میترسانند، بلکه برعکس است. شوالیه از شنیدن این حرف خوشحال شد سپس به منظور انجام دادن کاری از آنها برای مدت کوتاهی دور شد، گرالت که فرصت را مناسب دید از تیا و ویا پرسید که چرا آن دو با بورچ سفر میکنند. و با شنیدن پاسخ آنها او بسیار شگفتزده شد، زیرا در جواب سوالش شنیده بود: «زیرا بورچ زیباترین است».
روز بعد گرالت، بورچ و دو همراه زرکانیاییاش به سمت هنگفرسلیگ به راه افتادند. خیلی در مسیرشان پیش نرفته بودند که در مرز آنها را متوقف کردند و گفتند بدون داشتن نامهٔ اجازه عبور، نمیتوانند از مرز رد شوند. خیلی اتفاقی دندلاین نیز بین مسافرینی بود که به آنها اجازهٔ عبور داده نشده بود. او گرالت را دید و بعد از احوالپرسی با او گفت این کارها برای این است که به تازگی پادشاه نیدامیر به دنبال شکار کردن اژدهایی است که اخیرا پیدایش شده.
بعد از اینکه ادعا شده این اژدها در روستایی در این حوالی باعث رعب و وحشت شده، روستاییها تصمیم گرفتند تا اژدها را به تله بیاندازند و بکُشند. کفشساز محلی به همراه چوپان، یک گوسفند را که شکمش با گیاهانی از جمله: کرفس، شابیزک، شوکران زهرآلود و گوگرد پر شده بود به عنوان طعمه در بین گله جاساز کرده بودند، برای اطمینان نیز عطار آن محل دو پیمانه مرهم یاقوت آتشین که توسط کشیش روستا تبرک شده بود به ترکیبات داخل شکم آن گوسفند افزوده بود.
با اینکه نگرانیهای اولیهای وجود داشت که اژدها قبل از خوردن گوسفند مورد نظر به گله آسیب زیادی وارد کند اما روستاییها با دیدن اینکه اژدها به سمت طعمه میرود خوشحال شدند. اژدها در یک حرکت طعمه را بلعید و سپس سعی کرد پرواز کند، ولی تقریبا بلافاصله روی زمین افتاد. در این زمان قبرکن روستا و نادانی دیگر به سمت اژدها رفتند تا اطمینان پیدا کنند او مُرده است. این حرکت آنها قطعا خردمندانه نبود چون اژدها تنها ضعیف شده بود و نمُرده بود. اژدها آن دو را کُشت و تنها سعی کرد خونشان را بمکد تا بتواند پرواز کند. بعد از چند بار تلاش کردن اژدها رنج و درد زیادی را احساس کرد و نتوانست پرواز کند، روستاییها نیز تنها آن را مُرده میخواستند و احساس میکردند که گنج او به آنها تعلق دارد، بالاخره اژدهایان همیشه ذخیرهای از چیزهای ارزشمند دارند.
ویچر این داستان را با توجه به اینکه در این منطقه سالهاست اژدهایی دیده نشده کمی نامعقول میدانست، اما شاعر میگوید که شاید داستانهایش کمی اغراقآمیز باشند اما قطعا حقیقت دارند. بورچ نظرش نسبت به اینکه اژدها کُشته نشده بود جلب شد ولی بیشتر نگران این بود که چیزی برای نوشیدن ندارد پس دخترانش را فرستاد تا کمی برایش نوشیدنی بیآورند.
پادشاه نیدامیر دلایل خودش را برای شکار کردن این هیولا داشت، به دست آوردن گنجنههای آن هدف اصلی نیدامیر نبود، بلکه او دنبال لقب «اژدهاکُش» بود. این موضوع به نیدامیر کمک میکرد تا بتواند راحتتر دست شاهدخت منطقه مالئور را در دست خودش بگیرد و از لحاظ قدرت سیاسی پیشرفت کند. همچنین او دوست نداشت درگیر این موضوع شود که مثلا آن شاهدخت تنها علاقهمند به ازدواج با یک اژدهاکُش باشد و نیدامیر آن شخصی نباشد که اژدها را کُشته و غافله را ببازد. پادشاه نیدامیر نمیخواهد نقشهاش لو برود، پس او فراخوانی برای شکار یک اژدها میفرستد. فراخوان او توسط این افراد پاسخ داده میشود: آیک از دنزل (یک شوالیه)، بوهولت و مردانش (گروه کرینفرد ریورز)، یارپن زیگرین (یک دورف به همراه گروهش)، کفشسازی به نام کوزوجد و یک جادوگر.
بعد از مدتی، تیا و ویا با آبجو و همچنین یک جادوگر زنجیر شده برگشتند. آن جادوگر دورگارِی بود، کسی که علاقهمند به شرکت در سفرهای علمی داشت نه شرکت کردن در شکار اژدها! این جادوگر نیز با خود نامهٔ عبور نداشت اما دندلاین بدون فوت وقت اشاره کرد که یکی از همکاران او این نامه را دارد، جادوگری که با پادشاه در ارتباط است. در این لحظه دورگارِی حدس زد این جادوگر کسی جز ینفر نیست. گرالت بعد از شنیدن این حرف جادوگر بلافاصله تصمیم گرفت به شکار بپیوندد. او خواست از بورچ خداحافظی کند که متوجه شد بورچ نیز به دلایلی مجبور است همین الان به هنگفرس برود و او خوشحال است که میتواند ویچر را همراهی کند.
ویچر از نشستن خسته شده بود و تلاش کرد به نگهبان مرز 200 سکه رشوه دهد، اما پیشنهاد او توسط نگهبان رد شد. بورچ پیشنهاد را تا 500 سکه بالا برد و از گرالت خواست کیسه پولش را کنار بگذارد. این کافی بود تا نگهبان کمی متزلزل شود اما سپس او ابراز نگرانی کرد نسبت به آن چه که باید به فرماندهاش گزارش میداد. ولی دورگارِی توانست این نگرانی را رفع کند و به او گفت به فرماندهاش گزارش دهد که او توسط یک نمایش جادویی ترسیده و بلافاصله دورگارِی یک کاج شعلهور را با اشاره دست به نزدیکی او پرتاب کرد. پس گروه از مرز رد شدند و راه را برای پیوستن به سفر شکار اژدها ادامه دادند. در راه گرالت و همراهان او با یارپن زیگرین برخورد کردند.
نقشههای زیادی برای اژدها در کمپ شکارچیها کشیده شده بود. بوهولت و یارپن با ینفر همکاری میکردند، آیک میخواست اژدها را در یک مبارزه شرافتمندانه بکُشد، دندلاین میخواست این اتفاقات را مشاهده کند و اولین کسی باشد که درباره آنها یک سرود حماسی مینویسد. گرالت، ینفر را میبیند اما جادوگر علاقهمند به صحبت کردن با او نیست. ینفر نمیتواند گرالت را برای اینکه به سادگی و بدون هیچ خبری به مدت چهار سال ناپدید شده ببخشد. جادوگر بیان میکند که او صرفا برای به دست آوردن بافت اژدها اینجاست تا بتواند با استفاده از آن معجونی بسازد که ناباروریاش را درمان کند. او به شدت میخواهد مادر شود ولی نمیتواند.
سفر ادامه مییابد. گرالت و ینفر از شدت عصبانیت دندانهایشان را روی هم فشار میدهند، دورگارِی به گرالت طعنه میزند و او را قاتل گونههای در معرض خطر صدا میکند، آیک نیز بر سر غیرانسانها فریاد میزند تا آنها نظم را رعایت کنند. در همین حال گروه به یک پرتگاه کوهستانی میرسد. اکثر اعضای گروه میتوانند قبل از خراب شدن پل از روی آن عبور کنند، ولی بعضی از اعضا آن طرف باقی میمانند. وقتی پل خراب شد گرالت و ینفر داشتند به ته دره پرتاب میشدند که در آخرین لحظه ویچر توانست خنجرش را در الوار باقی ماندهٔ پل فرو کند و با دو دست محکم آن را بگیرد. ین نیز به غلاف شمشیر گرالت محکم چسبید. وقتی آنها به شکل خطرناکی آویزان بودند، فرصت کافی داشتند که حرف هایی را که آن بالا دربارهٔ آنها گفته میشد را بشنوند، اکثر آن صحبتها در مورد این بود که آنها منتظر بودند تا جادوگر خسته شود و سقوط کرده و بمیرد. اما آیک با شرافت تصمیم گرفت برای آن دو طنابی بیاندازد.
بورچ و دو همراهش ناپدید شدند. اوضاع برای آنها وخیم بود. آیک این سقوط پل را مجازات الهی به خاطر حضور کافران میداند، در واقع به خاطر حضور گرالت و دورفها در گروه. گرالت کمی با او بحث میکند اما تصمیم میگیرد گروه را ترک نکند. ناگهان فریادی شنیده می شود مبنی بر اینکه اژدها از سمتی که برایش برنامهای نداشتند در حال نزدیک شدن است. گروه با یک اژدهای طلایی عظیمالجثه، یک افسانهٔ زنده، روبهرو میشود، اژدهایی که تا به حال گرالت حتی در تخیلاتش هم تصور نکرده. علیرغم خواهشهای دندلاین و دورگارِی، گروه تصمیم میگیرد به اژدها حمله کرده و او را بُکشند…
شاعر این اژدها را یک افسانه زنده مینامد که باید تنهایش گذاشت. کوزوجد پیشنهاد میدهد همان شیوه گوسفند سمی که برای اژدهای قبلی استفاده کردند را دوباره بهکار گیرند، اما یارپن نقشهٔ او را مسخره میکند. اژدها خودش تصمیم میگیرد گروه را با استفاده از تله پاتی راهنمایی کند. او دو راه پیش روی آنها میگذارد: آنجا را ترک کنند یا در یک دوئل شرافتمندانه بدون استفاده از سلاح های ذکر شده که شامل: گلوله انفجاری، پرواز کردن و یا سایر جادوها میشود، شرکت کنند.
آیک اولین نفری بود که او را به مبارزه دعوت کرد و یک دوئل شرافتمندانه دقیقا چیزی بود که آیک امیدوار بود به آن دست یابد. ورود او به میدان نبرد به طرز بامزهای توسط یارپن اعلام می شود. آیک بسیار محکم روی زین اسبش نشسته بود، او حرکت کرد تا به اژدها حمله کند اما آن هیولا بسیار چابک بود و بدون زحمتی آن شوالیه بیچاره را با یک ضربهٔ آهستهٔ پنچهاش به هوا پرتاب کرد.
ینفر تصمیم گرفت گرالت را مجاب به کُشتن اژدها کند، او میگفت با این کار همهچیز بین آنها حل میشود و رابطهای به خوبی گذشته میتوانند به دست آورند. اما ویچر به یاد آورد که جادوگر مدتی قبل گفته بود برگشتن رابطهشان غیر ممکن است!
ارتشبد ارتش نیدامیر با دیدن اتفاقی که برای آیک افتاد مضطرب شده بود، او به بوهولت و مردانش نگاه کرد و میبیند که بوهولت بسیار خونسرد است و ارتشبد را برای فرستادن آیک سرزنش میکند. رهبر گروه ریورز (بوهولت) قراردادی را که برای کمک به پادشاه بسته بود به هم میزند و میگوید آنها به تنهایی اژدها را میکُشند و گنجنهاش را برای خود برمیدارند، زیرا خدمهٔ کِینگورن در وظایفی که داشتند شکست خوردهاند. کوزوجد به پادشاه التماس میکند تا بگذارد ارتش روستاییها، عازم نبرد با اژدها شوند، همچنین ارتشبد که اوضاع را کاملا بهم ریخته میبیند از پادشاه میپرسد که باید چه کار کنند.
پادشاه از اینکه بالاخره ارتشبد نظر او را خواسته است به طعنه تشکر میکند. او میگوید در حالی که حقیقت دارد، او زمان زیادی را برای گیر انداختن اژدها تلف کرده است اما در این مسیر چیزهای زیادی نیز یاد گرفته. تصمیم گرفت مردانش را جمعآوری کرده و به همراه آنها و همچنین آیک مجروح آنجا را ترک کنند، همچنین پیشنهاد داد بقیه گروهها نیز این کار را انجام دهند. زمانی که ارتشبد اعتراض میکند، نیدامیر پاسخ می دهد که: دیگر کُشتن اژدها برای به دست آوردن شاهدخت لازم نیست، چون ارتشی که من دارم حداقل دو برابر ارتش پدر شاهدخت است. در حقیقت خود شاهدخت برای نیدامیر ارزشی نداشت بلکه او یک رحم میخواست تا وارثش را آن شاهدخت برایش حمل کند و پس از آن او شاهدخت را به راحتی مسموم خواهد کرد، حتی شاید با استفاده از شیوه گوسفند سمی کوزوجد!. پس پادشاه و مردانش آنجا را ترک کردند.
بوهولت، یارپن و ینفر کماکان خواهان کُشتن اژدها بودند، اما دورگارِی تصمیم میگیرد شخصا به شکار اژدها پایان دهد. ینفر به هر حال نقشههای دیگری داشت و او از آنچه دورگارِی انتظار داشت کمی سریعتر بود. جادوگر سریعا توسط گروه ریورز و دورفها در هم شکسته شد. گرالت و دندلاین وارد درگیری شدند تا به دورگارِی کمک کنند، ینفر با جادویی گرالت را فلج کرد و او با سر به زمین افتاد. جادوگر به سه مرد دستور داد تا آنها را به یک گاری ببندد و نگذارند که فرار کنند.
ینفر در حالی که انتظار نمیرفت به گروه ریورز و دورفها خیانت کرد، او به آنها گفت بهتر است از آنجا بروند و تهدید کرد که اگر به حرف او گوش نکنند با طلسمی آنها را اخته خواهد کرد! جادوگر آنقدر که باید مراقب نبود پس یارپن توانست با یک حرکت سریع سنگی به سمت سر او پرتاب کند و لحظهای گیجش کند، بلافاصله گروه ریورز به سمت او یورش بردند و دستانش را با طناب محکم بستند و به دهانش پوزبند بستند تا نتواند از جادو علیه آنها استفاده کند.
بوهولت که فرصت را مناسب دیده بود پیراهن ینفر را پاره کرد و شروع کرد به نوازش کردن سینههایش درحالی که او بیهوده تلاش میکرد تا مانع این کار شود. در آخر او را به چرخ یک گاری بستند، کنار ویچر و روبهروی شاعر. دندلاین در این زمان با توجه به طبیعتش بیشتر حواسش به سینههای ینفر بود چون آنها کاملا آشکار رها شده بودند.
بوهولت و مردانش به همراه دورفها که قصد کشتن اژدها را داشتند کنار یکدیگر جمع شده بودند و بحث میکردند که حرکت بعدیشان باید چه باشد، در همین حال اژدها تصمیم گرفت به سمت آنها برود و به آنها بگوید که وقت زیادی از او گرفتهاند. گروه ریورز با اعتماد به نفس کامل شروع به حمله کرد اما موفقیت بیشتری نسبت به آیک به دست نیاوردند. اژدها از آنها بسیار بهتر بود. یارپن به همراه کل گروهش با یک رفت و برگشت سریع دم ویلنترمرث زمینگیر شدند. آنها سریع به خود آمدند و به سرعت به سمت صخرهها فرار کردند، با سرعتی که تصور کردنش برای پای یک دورف بسیار سخت است!
در آخر مشخص شد که آن اژدها از چه چیزی به سختی محافظت میکند. خبری از گنجنههای طلا و جواهر نبود بلکه تنها یک بچهٔ اژدها وجود داشت. اژدهای تازه به دنیا آمده بلافاصله به سمت ینفر رفت و شروع به نوازش کردن او کرد. حالا مشخص است اژدهایی که کوزوجد کمی قبل مسموم کرده بود در واقع مادر این بچه اژدها بوده است.
ناگهان تکان خوردن گاریها همه را با خبر کرد که ارتش محلی به رهبری کوزوجد بالاخره رسیده و به نظر میرسد کل روستا در برابر اژدها قرار گرفتهاند. روستاییها که تعدادشان بسیار زیاد بود توانسته بودند تورهای محکمی را به دور اژدها بیاندازند. در این لحظه، ینفر بالاخره توانست صحبت کند و از گرالت درخواست کرد که طنابهای دور مچ پایش را با نشان ایگنی بسوزاند. ولی گرالت این درخواست را رد کرد چون او نمیتوانست ینفر را ببیند و ممکن بود اشتباهی او را بسوزاند. ینفر اصرار کرد و میگفت او میتواند درد را تحمل کند و این تنها امید آنهاست پس گرالت با این حرفها نرم شد.
وقتی ینفر رها شد بلافاصله از طلسمی علیه روستاییها استفاده کرد. در تلاش اول او تنها توانست یک گاری مهاجم را سرنگون کند که البته زیاد این کار مورد توجه قرار نگرفت. تلاش بعدیاش بسیار بیشتر تاثیرگذار بود و توانست یک دسته کامل را به قورباغه تبدیل کند و همچنین سایر روستاییها را به صورت تصادفی به موجودات متفاوت تبدیل کرد.
در همین لحظات دو جنگجو زرکانیایی پیدایشان شد و به سرعت کار سایر روستاییها باقی مانده را ساختند، آنها اژدها را نیز آزاد کردند و او بیدرنگ به دنبال کوزوجد رفت. کفشساز به طرز وحشتناکی کُشته شد و توجه تمام حاضران به این اتفاق جلب شد، ولی توجهها سریع به سمت وی برگشت که سعی داشت ینفر را بکُشد. خوشبختانه ویلنترمرث منجی ینفر شد و بیان کرد که آن ها بانو ینفر را نمیکُشند، در حقیقت، آنها بسیار به خاطر کمک ینفر ممنونند و او به وی دستور داد زندانیان را آزاد کند. سپس ویلنترمرث، دورفهایی را که هنوز در حال فرار به سمت صخرهها بودند صدا کرد و از آنها خواست به افراد زخمی گروه ریورز کمک کنند، همچنین او به همه اطمینان داد که دیگر از کُشتوکُشتار خبری نخواهد بود.
اژدهای طلایی به شکل انسانیاش برگشت و او کسی نبود جز شوالیهای که بورچ سه زاغچه نامیده میشد! مشخص شد که بورچ اژدهایی است که به راحتی میتواند به فرم انسانی درآید زیرا هم توانایی این کار را دارد و هم توجه کسی را جلب نمیکند. گرالت از بورچ پرسید که چرا او فرم انسانی را انتخاب میکند، بورچ پاسخ داد با اینکه انسانها فقط به فکر کُشتن ما هستند اما من از آنها خوشم میآید.
بورچ از کمک گرالت و ینفر تشکر کرد و همچنین افزود که آن دو برای یکدیگر ساخته شده اند، ولی متاسفانه چیزی آنها را به یکدیگر پیوند نمیدهد. ینفر شخصا در آخر ناامید شد زیرا بورچ نمیتوانست ناباروری ینفر را درمان کند، بالاخره حتی جادوی اژدهای طلایی نیز محدودیتهایی دارد. بورچ در چشم بههمزدنی دوباره به شکل اژدها در آمده و به گرالت قول دوستیای ابدی داد، سپس به همراه بچهاش و همراهان زرکانیاییاش به سمت خورشید رهسپار شد. ویچر در حالی که به رفتن بورچ نگاه میکرد، بالاخره معنی این حرف وی را متوجه شد: بورچ حقیقتا زیباترین است.
2 دیدگاه
مهدی
دمت گرم سایت عالی ایه
Mohammadنویسنده
لطف داری