شمشیر سرنوشت (انگلیسی: The Sword of Destiny) پنجمین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب شمشیر سرنوشت است. این داستان در مورد گرالت و سیری است و حق غافلگیری که سرنوشت آنها را به هم گره زده است!
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Miecz przeznaczenia |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | شمشیر سرنوشت |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
گرالت برای رساندن پیغامی از طرف پادشاه ولزلاو از بروژ به دست ملکهٔ درایادها (حوریهای جنگل) ایثنه، به سمت جنگل بروکیلون میرفت. نزدیک به جنگل با جسد یک پسر جوان که بیش از 15 سال سن نداشت مواجه شد، جمجمهٔ او توسط یک تیر شکافته شده بود، ویچر سریعا متوجه شد که چه اتفاقی برای پسرک افتاده، او وارد قلمروی درایادها شده و به همین دلیل مورد حملهٔ آنها قرار گرفته یا به عبارت بهتر یک کماندار ماهر به او مرگی سریع داده! اتفاقی که قبل از این پسر برای افراد دیگری نیز افتاده.
تیر اول، انسان! یک قدم دیگر برندار! پسر، احتمالا ترسیده و به سمت اشتباهی دویده، عمیقتر در درون قلمروی درایادها. یک تیر دیگر، تیر دوم، و آن برای هشدار دادن نبوده.
یک داستان غمانگیز که هر از گاهی تکرار میشود
سرعتش را بیشتر میکند به امید اینکه به افراد دیگری که در مسیر هستند هشدار دهد تا آنها نیز اشتباه پسرک را تکرار نکنند، اما دیر شده، جسد دوم را پیدا میکند، یک مرد بالغ، سپس جسد سوم… یک صدا در بین درختان توجهاش را جلب میکند، به سمت آن میرود و با فریکسنت مواجه میشود که او هم وضعیت خوبی ندارد، اما تنها نگرانی او به نظر میرسد که شاهدخت است، به گرالت میگوید که باید شاهدخت را پیدا کند…
در حالی که به این مرد کمک میکند تا از مخفیگاهش خارج شود، یک تیر دیگر پرتاب میشود و با فاصلهای بسیار کم از کنار سر گرالت میگذرد، آنها توسط درایادها محاصره میشوند. گرالت متوجه میشود که اگر میخواهد زنده بماند چارهای جز تسلیم شدن ندارد، زانو میزند و میگوید که برای رساندن یک پیغام به ملکهٔ آنها در بروکیلون حضور دارد و درایادها را راضی میکند تا او پیش ایثنه ببرند. یکی از درایادها که برِیِن نام داشت برای هدایت گرالت با او همراه شد، آنها سریعا به راه افتادند و گرالت فرصت صحبت دوباره با فریکسنت را به دست نیاورد.
گرالت و برِیِن در حال راه رفتن در جنگل به سمت دویین کانِل بودند، در مسیر با یک هزارپای غولپیکر برخورد کردند که در حال دنبال کردن یک کوتوله بود! گرالت به سرعت وارد عمل شد و با کمک برِیِن توانستند هزارپا را بکُشند. سپس متوجه شدند کسی که هزارپا او را دنبال میکرد نه تنها یک دختر انسان است که بیشتر از 10 سال سن ندارد، بلکه سیریلا، شاهدخت سینترا است!
با توجه به اینکه نمیشود او را در جنگل تنها گذاشت، گرالت و برِیِن تصمیم میگیرند سیریلا را نیز با خودشان ببرند، در مسیر گرالت، سیری را روی شانههایش میگذارد و با یکدیگر صحبت میکنند و کمی با هم آشنا میشوند. به نظر میرسید که ملکه کلنته برنامه داشته تا نوهاش همسر احتمالی خود در آینده یعنی کیسترین، پسر ارویل، پادشاه وردن را ملاقات کند. اما سیری نقشههای دیگری داشته و از سینترا فرار میکند! فریکسنت و گروهش نیز به دنبال او بودند که توسط درایادها مورد حمله قرار میگیرند.
در نهایت آنها به قلب بروکیلون میرسند، دویین کانِل. در آنجا دوباره فریکسنت را میبینند که زندانی شده است، درایادها به زخمهای او رسیدگی کردهاند و وضعیت خوبی دارد. او و گرالت بالاخره فرصتی برای صحبت کردن به دست میآورند و فریکسنت به او در مورد سیری و ماجراهایی که تا امروز داشته میگوید.
گرالت میدانست که وارد شدن به بروکلین بسیار سخت است، اما خارج شدن از آن یک موضوع دیگر است و تقریبا غیرممکن! مخصوصا برای سیری. او به دیدن ایثنه میرود تا در مورد سرنوشت سیری و موضوعات دیگری که گرالت به خاطر آنها به بروکیلون آمده بود صحبت کنند. ایثنه مغرور و مصمم است و هیچ علاقهای به انسانها ندارد زیرا آنها را به قسمت کوچکی از بروکلین تبعید کردهاند.
در نهایت ایثنه به سیری اجازه میدهد تا خودش سرنوشتش را انتخاب کند و سیری، ویچر را انتخاب میکند. ایثنه همچنین از جان فریکسنت به خاطر گرالت و اینکه قصد آزار و شکار درایادها را نداشته میگذرد. بالاخره درایادها هم به مردانی نیاز دارند تا بتوانند تولید مثل کنند و درایادهای جدیدی به وجود آید!
در راه برگشت به بروژ، گرالت و همراه جدیدش سیری با گروهی مواجه میشوند که خود را سربازان وردن معرفی میکنند که در حال تحقیق در مورد کاروانی هستند که توسط درایادها مورد حمله قرار گرفته! گرالت به آنها و اطرافش نگاه میکند و سریعا متوجه میشود که آنها گروهی دزد و مزدور بیش نیستند نه سربازان وردن! سیری درون یک درخت پنهان میشود و مبارزهای بین گرالت و مزدورها به راه میافتد، گرالت شرایط سختی دارد زیرا تعداد مزدورها زیاد است، خوشبختانه در لحظات آخر ماوسک و چند درایاد سر میرسند و او را نجات میدهند.
دوباره به راه میافتند، گرالت و ماوسک با یکدیگر صحبت میکنند و در نهایت گرالت، سیری را به ماوسک میسپارد تا او را به سینترا برگرداند. این کار باعث ناراحتی شاهدخت جوان میشود زیرا او میخواست با گرالت باشد.