ذرهای یخ (انگلیسی: A Shard of Ice) دومین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب شمشیر سرنوشت است. این داستان در مورد گرالت و ینفر است.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Okruch lodu |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | شمشیر سرنوشت |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
ذرهای یخ
به گفتهٔ ینفر نام شهر آئد گینوال (ذرهای یخ) به دلیل افسانهای قدیمی و الفی است، ملکهٔ زمستان سوار بر سورتمهای که توسط اسبهای سفید کشیده میشد از سرزمین عبور میکرد، زمانی که او از آئد گینوال عبور کرد طوفانی به راه افتاد و ذرههای یخ به آرامی به پایین میآمدند. کسانی در شهر که با این یخها برخورد کردند برای همیشه نفرین شدند، گفته میشود دیگر هیچ چیزی آنها را خوشحال نمیکرد، همهچیز ناراحتکننده و سرد به نظر میرسید. تنها چیزی که آنها را خوشحال میکرد دیدن برف و زمستان، طوفان و یخ بود. آنها همهچیز را رها کردند و به دنبال پیدا کردن ملکهٔ زمستان رفتند، و تا آخر عمرشان به دنبال پیدا کردن او بودند اما هیچوقت موفق نشدند دوباره او را ببینند.
خلاصه
این داستان با مبارزه گرالت برابر یک زوگل در فاضلاب متعفن شهر آئد گینوال، آغاز میشود. بعد از کشتن این هیولا، ویچر به سمت مسافرخانهای میرود که در آن ینفر منتظر اوست. ینفر بعد از دیدن ویچر با جمله «تو بوی گند میدی!» با او احوالپرسی میکند و به او میگوید بهتر است سریعا به حمام برود. وقتی که ویچر بسیار تمیز شد، جادوگر آب درون وان را با جادو از پنجره به بیرون پرتاب کرد و این آب بر سر یک عابر بیچاره ریخت. آن دو درباره اینکه ایسترد به شهر آمده صحبت میکردند، در واقع ایسترد هم همکار ینفر بود و همچنین با او خوابیده بود. کاملا بدیهی است که گرالت نسبت به این موضوع بسیار غیرتی میشد.
مدتی بعد ویچر گفت که کاری دارد و باید برود و هربولث (کدخدایی که گرالت را برای کشتن زوگل استخدام کرده بود) را پیدا کند تا پاداشش را بگیرد. به هر حال قبل از اینکه او بتواند نزدیک کدخدا شود ایوو مرس (مزدوری که به عنوان محافظ کدخدا کار میکرد) ویچر را متوقف میکند. مرس از روی حسرت به شمشیر ویچر نگاه میکند و به او میگوید باید شمشیرش به دلایل امنیتی مصادره شود. این تشریفات رسمیای است که هربولث برای کم کردن مبلغ وعده داده شده و کلک زدن به گرالت انجام داد.
بعد از اینکه گرالت بالاخره پاداشش را گرفت، به سمت خانهٔ ایسترد رفت. جادوگر به ویچر توضیح داد که عاشق ینفر است و میخواهد با او ازدواج کند. گرالت سعی کرد او را قانع کند که این کار بیهوده است چون گرالت کسی است که برای ینفر ساخته شده است. جادوگر به ویچر میگوید که او دچار توهم شده و درحقیقت ویچرها خالی از احساسات انسانی هستند و در آخر ایسترد ویچر را تنها یک بازیچه دست برای جادوگر مینامد. گرالت که این جمله خشمگینش کرده بود به ایسترد میگوید او کسی است که ازش سوء استفاده شده. آن دو فهمیدند با حرف زدن کارشان به جایی نمیرسد پس تصمیم گرفتند که با یک دیگر قرار یک دوئل را بگذارند، هر چند که ایده دوئل برای ینفر خیلی مضحک بود.
وقتی گرالت به مسافرخانه برگشت با ینفر درباره رابطهشان و همچنین رابطه ینفر و ایسترد جر و بحث کرد اما آنها به جایی نرسیدند. هربولث که ویچر را تا مسافرخانه تعقیب کرده بود، به سمت او که در حال نوشیدن بود رفت. کدخدا یک کیسه پول را که شامل مبلغ اصلی قرارداد بود جلوی گرالت پرتاب کرد. سپس به ویچر گفت همین الان شهر را ترک کن. کدخدا توضیح داد که برای آنها پیدا کردن یک جادوگر جدید بسیار سخت است پس کدخدا دوست ندارد که ایسترد را از دست بدهد. در ادامه گفت اگر به خاطر شرافت جادوگر نبود تا الان ویچر دستگیر شده و به سیاهچال انداخته شده بود. گرالت در پاسخ به کدخدا گفت که بهتر است او برای ایسترد دعا کند چون ویچر قصد تغییر در تصمیمش ندارد. کدخدا از کوره در رفت و فریاد زد که: به درک، یکدیگر را بکُشید! دیگر برایم اهمیتی ندارد.
بعد از اینکه گرالت مسافرخانه را ترک کرد، توسط تعدادی از راهزنان محاصره شد، ویچر یکی از آنها را قبلا در مسافرخانه دیده بود. راهزنان بعد از اینکه مدال ویچر را دیدند سریع فهمیدند که فرد اشتباهی را برای غارت کردن انتخاب کردهاند پس به سرعت فرار کردند. گرالت ترجیح داد شب را در اسطبل بگذراند تا اینکه با ینفر در مسافرخانه باشد، در طی شب او پیامی از جادوگر توسط یک پرنده دریافت کرد.
صبح روز بعد، گرالت به سمت محل قرارش با ایسترد به راه افتاد ولی در بین راه او به ایوو مرس و مردانش برخورد کرد. مرس خواست که به ویچر حمله کند، اما گرالت سریعا یک مُشت به دهان او زد و او را به درون گودال پر از گل و لای انداخت. سپس گرالت دوباره یک مشت دیگر نثار مرس کرد و با یک لگد بسیار محکم کار او را تمام کرد. ایوو مرس را در حالی که درون گودال خونریزی میکرد، رها کرد.
گرالت دوباره راهش را برای رسیدن به محل دوئل ادامه داد. ویچر وقتی به آنجا رسید فهمید که ایسترد نیز شب گذشته از ینفر پیامی دریافت کرده است، هردو پیام یکسانی را دریافت کرده بودند. جادوگر شمشیرش را از غلاف در آورد چون میخواست شرافتمندانه و بدون استفاده از جادو بجنگد. اما گرالت از جنگیدن امتناع کرد و سپس بعد از خداحافظی کردن با جادوگر آنجا را ترک کرد.