شرارت کمتر (انگلیسی: The Lesser Evil) چهارمین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب آخرین آرزو است. در این داستان ماجرای تبدیل شدن گرالت به سلاخ بلاویکن را خواهیم خواند.
دلم به حالت میسوزه، اعتقاد داری که شرارت کمتری وجود نداره، اما روی زمینی ایستادی که با خون قرمزه. تنهای تنها، چون نمیتونی انتخاب کنی، اما مجبوری و باید تصمیم بگیری. تصمیمی که هیچوقت نمیفهمی درست بوده یا نه. پاداشت هم تنها سنگسار و توهینه…
رنفری به گرالت، آخرین آرزو صفحه 103
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Mniejsze zło |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | آخرین آرزو |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
رنفری طبق پیشگوییها هنگام یک خورشیدگرفتگی به دنیا آمد، پدرش به این موضوع اهمیتی نمیداد و علاقهٔ زیادی نسبت به فرزند اولش داشت، اما زمانی که او با آرِدیا ازدواج کرد، ملکهٔ جدید از آینهٔ ناهلینیا استفاده کرد و در این آینه دید که رنفری او و بسیاری دیگر را خواهد کُشت! او این موضوع را به اطلاع شورا رساند و آنها در جواب جادوگری با نام استرگوبور را برای تحقیق کردن در مورد این موضوع فرستادند. استرگوبور شروع به تحقیق در مورد رنفری جوان کرد و پس از چندین تست و دیدن آیندهٔ او اعلام کرد که رنفری مطمئنا یک جهشیافته است و به دلیل متولد شدن در هنگام خورشیدگرفتگی نفرین شده است! او بعدها به گرالت گفت که تنها قصد داشته رنفری را قرنطینه و از بقیه جدا کند.
آرِدیا یک قاتل را استخدام کرد و به او گفت که شاهدخت جوان را به جنگل برده به قتل برساند و قلب و جگر رنفری را برای او بیاورد! اما قاتل تصمیم گرفت از رنفری دزدی و سپس به او تجاوز کند که در این بین رنفری موفق شد با استفاده از یک گل سینه و فرو کردن آن در گوش و مغز قاتل خود را نجات دهد. پس از آن رنفری فرار کرد، در مواقعی که موفق به دزدی نمیشد مجبور بود در سرما گرسنگی بِکشد یا برای سرپناه و غذا، خودفروشی کند.
در 4 سال آینده او چنان بد نامیای کسب کرد که به او لقب سنگچشم داده بودند به دلیل علاقهاش به آزار رساندن و ضربه زدن به قربانیانش. او خود را به ماهاکم رساند و با کمک یک باند متشکل از هفت دورف وارد آنجا شد. در این بین آرِدیا قاتلانی را استخدام کرد تا دختر را به قتل برسانند و آنها تقریبا او را توسط یک سیب سمی به قتل رساندند، اما رنفری از تمام تلاشها برای ترورش جان سالم به در برد و به دنبال تمامی کسانی که سعی کردند او را به قتل برسانند رفت و در مبارزه کردن توانست ماهر شود. آرِدیا مدتی بعد توسط سَم کُشته شد اما هیچکس نمیداند دقیقا چه کسی این کار را کرده! برخی شایعهها میگویند کار فردفالک بوده اما استرگوبور مطمئن بود که رنفری این کار را کرده است.
سنگچشم و باندش به دزدی کردن از بازرگانها در ماهاکم ادامه دادند تا اینکه یک روز دورفها با یکدیگر درگیر دعوای سختی شدند که باعث مرگ آنها شد و تنها رنفری توانست جان سالم به در ببرد، مدتی بعد او به استرگوبور در ماهاکم برخورد کرد و به او و نقشی که در کریدِن بازی کرد اشاره کرد. رنفری به استرگوبور حمله کرد اما جادوگر موفق شد با یک طلسم او را به کریستال تبدیل کند! او سپس کریستال را درون تونل دورفها دفن کرد و تونل را نیز نابود کرد! از شانس بد جادوگر یک شاهزاده از پادشاهیای نامشخص از شرق دور او را پیدا کرده و با مقداری هزینه توانست طلسم را از روی رنفری بردارد، سپس رنفری را با خود به خانهاش برد، پدر شاهزاده اما به رنفری اعتماد نداشت و سعی کرد در مورد گنجنهای که او و دورفها مخفی کرده بودند سوال بپرسد.
به طور عجیبی در روز بعد پدر شاهزاده درگذشت! و شاهزاده تبدیل به پادشاه شد در حالی که رنفری معشوقهاش است، البته مدت زیادی طول نکشید و رنفری به دنبال استرگوبور رفت و او را ترک کرد. جادوگر توانست سهبار از دست رنفری فرار کند، در کوویر، درهٔ پونتار و انگرن و در نهایت به مدت یک سال در آرکسی و شهر بلاویکن ماندگار شد، رنفری دست از به دنبال استرگوبور گشتن نمیکشید و هر بار او را پیدا میکرد. او حالا برای خودش یک باند جدید نیز تشکیل داده بود. بالاخره در بلاویکن و زمانی که گرالت در آنجا حضور داشت رنفری تقریبا آماده بود تا انتقام خودش را از استرگوبور بگیرد.
گرالت به بلاویکن میرود با سر شکار قبلیاش که یک کیکیمورا بود و به دنبال کالدِمِین میگردد تا شاید در ازای این سر پاداشی را دریافت کند، اما موفق نمیشود و کالدِمِین به او میگوید سر شکارش را به فاضلاب بیاندازد! کریپبِل که یکی از سربازان شهر بود این صحنه را میبیند و به گرالت میگوید که جادوگر محلی، استاد ایریون به چنین موجوداتی علاقه دارد و ممکن است در ازای او به گرالت پاداشی بدهد، گرالت با خودش میگوید که ارزش امتحان کردن دارد و به سمت برج ایریون میرود تا جادوگر را پیدا کند.
ایریون بسیار علاقهمند بود اما به خود گرالت نه شکارش! گرالت به محض ورود به برج وارد یک توهم میشود و استاد ایریون را میبیند که در باغ عدن میان زنهایی زیبا محاصره شده، گرالت جادوگر را میشناسد و او استرگوبور است! او یکی از جادوگران دربار ایدی پادشاه کوویر بود. جادوگر به گرالت میگوید از زمانی که برج ایریون را اِشغال کرده برای ادای احترام اسم او را نیز روی خودش گذاشته، همچنین این کار کمک بسیاری در مخفی کردن هویت واقعیاش نیز میکند! پس از این بذلهگوییها استرگوبور بالاخره سر اصل مطلب میرود و به گرالت میگوید که یک هیولا به دنبال اوست و قصد کُشتنش را دارد. و آن هیولا یک دختر جوان است که در حین خورشیدگرفتگی به دنیا آمده! گرالت پس از این حرف استرگوبور عصبانی میشود حرفهای استرگوبور را چرند میداند. استرگوبور به گرالت التماس میکند که به او کمک کند تا آن دختر را بکُشد و به گرالت تضمین میدهد که آن دختر بسیار از یک کیکیمورا شرورتر است! گرالت مخالفت میکند سپس از آنجا میرود.
همان موقع نیز رنفری همراه با گروهش وارد شهر میشوند، گرالت آنها را در میخانه میبیند و شرایط به سمتی میرود که ممکن است هر لحظه با یکدیگر درگیر شوند، در این حین رنفری وارد میشود و از گرالت میخواهد تا با او صحبت کند، و هنگامی که در حال صحبت هستند به مسئول شهر (کالدِمِین) نیز نامهای از طرف پادشاه اودوئن نشان میدهد که در آن گفته شده رنفری و گروهش غیرقابل لمس هستند و کاری با آنها نداشته باشند.
آن شب گرالت به اتاقش که در خانهٔ کالدِمِین است میرود و متوجه میشود که رنفری او را مورد ضرب و شتم قرار داده، با یکدیگر صحبت میکنند و رنفری داستان زندگیاش را به گرالت میگوید و استرگوبور را با کیکیمورا که گرالت با خودش به شهر آورده مقایسه میکند، به گرالت میگوید که او هیولایی بدتر از کیکیمورا است و همان پیشنهادی را به گرالت میدهد که استرگوبور قبلا داد، و گرالت دوباره مخالفت میکند! از رنفری میخواهد تا استرگوبور را ببخشد و ثابت کند که نفرین حقیقت ندارد که اینبار رنفری مخالفت میکند، اما گرالت از رفتارش اینگونه برداشت میکند که او همراه با گروهش صلحآمیز از شهر خارج میشوند و جایی دیگر با استوگوبور درگیر میشوند.
فردا صبح در هنگام صبحانه همراه با کالدِمِین و خانوادهاش، کالدِمِین به ترایدم اشاره میکند، که سریعا توجه گرالت را جلب میکند زیرا شب قبل رنفری به اولتیماتوم ترایدم اشاره کرده بود، از کالدِمِین میخواهد تا داستان این شهر را برای او تعریف کند و زمانی که داستان به پایان میرسد گرالت متوجه کاری که رنفری میخواهد انجام دهد میشود و اینکه به هیچ عنوان قصد ترک کردن شهر را ندارد! رنفری میخواهد به مردم محلی در بازار حمله کند و جادوگر را مجبور کند برای انجام وظیفهاش که محافظت از شهر است از برجش خارج شود.
گرالت به سرعت به سمت بازار میرود و گروه رنفری را پیدا میکند، و تصمیم میگیرد قبل از اینکه مردم بیگناه را بُکشند با آنها درگیر شود، رنفری همراه با گروهش نیست و کنار برج استرگوبور تلاش میکند تا او را از برجش خارج کند. سیروریل یکی از اعضای گروه رنفری تصمیم میگیرد با یک تیر کار ویچر را تمام کند اما در کمال تعجب متوجه میشود گرالت میتواند با شمشیرش جلوی تیرها را بگیرد و از خود دفاع کند. سپس به گروه دستور میدهد که در کنار همدیگر قرار بگیرند و کار ویچر را تمام کنند، نقشهٔ آنها به سرعت با شکست مواجه میشود و زمانی که رنفری به سمت گروهش برمیگردد با جنازهی تمامی آنها مواجه میشود. به گرالت میگوید که استرگوبور اولتیماتوم را نادیده گرفته و به او گفته میتواند تمامی مردم شهر و شهرهای دیگر را بکُشد اما باز هم او از برجش خارج نمیشود! سپس با گرالت وارد مبارزه میشود. زمانی که همهچیز تمام شد استرگوبور از برجش خارج میشود و میخواهد جسد رنفری را برای کالبدشکافی ببرد و ثابت کند که تئوریاش و نفرین خورشید سیاه حقیقت دارد، اما گرالت اجازه نمیدهد او به جسد رنفری دست بزند. مردم شروع به پرتاب کردن سنگ به سمت گرالت میکنند تا زمانی که کالدِمِین میآید و جلوی آنها را میگیرد، سپس به گرالت میگوید که بلاویکن را ترک کند و هیچوقت برنگردد.
نکتهها
- این داستان کوتاه شباهتهایی به داستانهای کلاسیکی مانند سفیدبرفی و هفت کوتوله و راپانزل دارد.
1 دیدگاه
yasinkaramiمشارکتکننده
عالی بود این داستان، خیلی دوسش داشتم. میتونم بگم بهترین داستان کتاب اول و دوم بود. که متاسفانه توی سریال به این داستان زیبا زیاد توجه نشده. ممنون از سایت خوبتون