آخرین آرزو (انگلیسی: The Last Wish) هفتمین و آخرین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب آخرین آرزو است. این داستان در مورد اولین دیدار گرالت و ینفر است.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Ostatnie życzenie |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | آخرین آرزو |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
گرالت و دندلاین تلاش میکنند برای صبحانه ماهیگیری کنند، اما به جای ماهی یک آمفورا (کوزه سفالی) باستانی که مهر و موم شده پیدا میکنند! گرالت به دندلاین اخطار میدهد که ممکن است خطرناک باشد و کوزه را باز نکند اما طبق معمول دندلاین او را نادیده میگیرد! در حالی که برای باز کردن کوزه تلاش میکند، آمفورا از دستش به زمین میافتد و یک ابر قرمز (جن) از آن خارج میشود!
گرالت سریعا به عقب برمیگردد و کاور میگیرد، اما دندلاین فکر میکند دقیقا میداند اوضاع از چه قرار است و جلوی جن زانو میزند و لیست سه آرزویش را برای او توضیح میدهد! اما جن به جای برآورده کردن آرزوها بیشتر علاقه دارد تا شاعر را خفه کند!
گرالت به کمک دوستش میآید و وارد یک مبارزه با جن میشود و تصمیم میگیرد از اطلاعات محلی که دریافت کرده و همیشه فکر میکرده آنها احمقانه هستند استفاده کند. آمفورا را از روی زمین بلند میکند و فریاد میزند از اینجا برو جن و ترتیب خودت رو بده، که در کمال تعجب باعث میشود جن دندلاین را رها کند و به آن طرف رودخانه برود و ناپدید شود. وضعیت دندلاین خوب به نظر نمیرسد و به خاطر حملهٔ جن گلو و حنجرهاش بسیار آسیب دیده و به کمک نیاز دارد.
بعد از یک روز سوارکاری، به دروازههای ریند میرسند اما به آنها گفته میشود که بین غروب و طلوع آفتاب کسی حق ورود به شهر را ندارد مگر اینکه حکم ورود داشته باشد یا ثابت کند فرد نجیب یا اشرافزادهای است، نگهبان به آنها پیشنهاد میکند تا صبح در دروازه بمانند که گرالت نیز با توجه به وضعیت دندلاین چارهٔ دیگری نمیبیند و قبول میکند.
گرالت منتظر است تا صبح شود و به این فکر میکند که چگونه به دندلاین کمک کند، سپس با یک الف به نام چیرادن و پسرعمویش اردل و یک نیمهالف با نام وراتیمیر آشنا میشود. آنها به ویچر میگویند که با جادوگران برخورد میشود و جادوگری در این شهر مجازات سنگینی دارد. و به همین دلیل نیز جادوگران ریند را تحریم کردهاند و هیچ کاری با این شهر ندارند، به جز یکی از آنها که به نظر میرسد مشکلی با این موضوعات ندارد، اسمش ینفر از ونگربرگ است و در خانهٔ یکی از بازرگانان ناویگرادی، بائو برنت زندگی میکند.
هنگام صبح گرالت به قصد پیدا کردن جادوگر وارد شهر میشود و به خانهٔ بائو برنت میرود و با سربروس مواجه میشود، نگهبان یا خدمتکار آنجا. و پس از یک صحبت بیهوده با او که ثمری ندارد، گرالت به این نتیجه میرسد که تنها سکه میتواند باعث وارد شدن او به خانه شود. سربروس در را باز میکند اما گرالت به جای دادن سکه به او یک ضربه به سر نثارش میکند که باعث بیهوشی سربروس میشود! او را به داخل میکشاند و در یک اتاق مخفی میکند، خوشبختانه دیگر کارکنان همگی در حال خرناس کشیدن بودند! سپس به زیرزمین میرود، جایی که بائو برنت را مست و سرخوش پیدا میکند که در تلاش است برای مهمانش آبسیب ببرد، از گرالت درخواست کمک میکند و آبسیب را به او میدهد، سپس به زمین افتاده و بیهوش میشود!
گرالت به بالا برمیگردد و به اتاقی میرسد که ینفر در آن اقامت دارد، جادوگر خوابیده اما پس از اینکه گرالت او را بیدار میکند سریعا از او درخواست میکند که آنجا را ترک کند! گرالت بالاخره موفق میشود پس از اینکه ینفر حمام کرد او را راضی کند تا به دوستش دندلاین کمک کند. در حالی که ینفر در حال حمام کردن بود و با گرالت در مورد وضعیت دندلاین صحبت میکرد، گرالت نمیتوانست شدت زیبایی او را باور کند و به این فکر میکرد که این هم یک جادو و ترفند است که اکثر جادوگران از آن استفاده میکنند تا خود را زیبا نشان دهند.
پس از حمام و آماده شدن، ینفر یک پورتال باز میکند و آنها به مکانی که دندلاین است میروند، مسافرخانهٔ اردل. گرالت و چیرادن طبقهٔ پایین مینشینند و نوشیدنی میخورند و در مورد ینفر صحبت میکنند، همچنین منتظر هستند تا به آنها در مورد وضعیت دندلاین اطلاع دهد. چیرادن نیز به گرالت میگوید که نباید یه جادوگر اعتماد کرد.
پس از مدتی ینفر به گرالت میگوید که بالا برود، دندلاین آرام و راحت خوابیده و تنها صحبت در مورد پاداش جادوگر باقیمانده. گرالت میخواهد ابتدا دندلاین را به یک مکان امن ببرد و بیعانهای به ینفر بدهد با قول اینکه برخواهد گشت. اما ینفر پاداشش را همان موقع و به صورت کامل میخواهد و به گرالت میگوید که او را در اتاق زندانی کرده و بدون دادن پاداشش نمیتواند از آنجا خارج شود! پس از بحث و جدلی بیفایده گرالت خود را فلج و بیحس میبیند و چیز بعدی که به خاطر دارد این است که در یک سلول کنار چند دزد، یک پیرمرد معصوم و چیرادن است.
الف به ویچر میگوید که چرا آنها در زندان هستند: ینفر روی گرالت یک افسون اجرا کرده و به او نفوذ کرد، که باعث دیوانه شدن گرالت شد و در شهر به هر کسی که تا آن روز ینفر را چپ نگاه کرده یا به او توهین کرده، حمله کرده و کتکش زده! مانند داروساز و عطار محلی لارولنوز که ویچر او را خاطر جرایمی که مرتکب شده در ملع عام کتک زد! تا زمانی که سه نگهبان سر میرسند و گرالت را متوقف میکنند، یکی از آن نگهبانها به گرالت طعنه میزند و در حالی که دو دوست دیگرش ویچر را محکم نگه داشتهاند شروع میکند به ضربه زدن به شکم گرالت. گرالت در نهایت خود را آزاد میکند و نگهبان را به زمین میزند که باعث بیهوشیاش میشود سپس با خودش میگوید کاش او منفجر میشد که در کمال تعجب گرالت، مردم و نگهبانان این اتفاق میافتد!
ویچر و الف به پیش شهردار شهر، نویل و کشیش کِرپ برده میشوند، شهردار از وضعیت پیش آمده اصلا خوشحال نیست و درست قبل از اینکه میخواهند حکم را اعلام کنند، دندلاین توسط پورتالی جادویی وارد اتاق میشود. او با صدایی که حالا کاملا خوب شده میگوید گرالت بیگناه است و آن کارها را تحت نفوذ ینفر انجام داده، کسی که او را به اینجا فرستاده در ازای آخرین آرزویی که دندلاین از جن طلب دارد.
دندلاین در حال توضیح دادن است که صدایی مانند رعد و برق از بیرون شنیده میشود، به سمت پنجره میروند و ینفر را میبینند که جن را به داخل شهر کشانده و قصد دارد او را به دام بیاندازد، اما جن قویتر از چیزی است که تصور میشود و شروع میکند به خرابکاری کردن در شهر. گرالت در این لحظه متوجه میشود که جن تنها آرزوهای او را برآورده میکند نه دندلاین یا کسی دیگر را! بار اول از جن درخواست کرد که آن جا را ترک کند، بار دوم آرزو کرد نگهبان منفجر شود و یک آرزوی دیگر باقی مانده.
گرالت از همگی میخواهد که به جایی امن بروند سپس به سراغ دروئید میرود و از او میخواهد تا پورتالی که دندلاین از آن آمد را دوباره تثبیت کند، کشیش پس از اعتراضی کوتاه میبیند که چارهای ندارد و قبول میکند، پورتال دوباره ظاهر میشود و گرالت به قصد نجات دادن جادوگر و شهر وارد آن میشود، ینفر اما نیازی به نجات داده شدن ندارد، حداقل خودش اینطور فکر میکند! میگوید که هنوز جن را به دام ننداخته و نیازی به کمک گرالت ندارد، حتی یک پورتال باز میکند تا گرالت توسط آن برود. گرالت هم ینفر را میگیرد و به درون پورتال میپرد. زمانی که از پورتال خارج میشوند ینفر سریعا بلند شده و دوباره توسط پورتال برمیگردد به شهر، گرالت هم پشت سرش این کار را انجام میدهد.
مردم، جن را نگاه میکنند که با خشم فراوان در شهر پرسه میزند. گرالت و ینفر با هم بحث میکنند و ینفر تصمیم میگیرد گرالت را با یک افسون متوقف کرده و نگذارد دیگر مزاحمش شود، سپس گرالت شرایط را به ینفر توضیح میدهد و اینکه یک آرزوی دیگر دارد. ینفر از او میخواهد برای آرام و رها کردن جن آخرین آرزویش را بگوید، میتواند هر چیزی باشد. گرالت آخرین آرزویش را انجام میدهد در حالی که تنها میتواند یه ینفر فکر کند.
لحظهای بعد جن ناپدید میشود، مسافرخانه فرو میریزد و سکوت همهجا را فرا میگیرد، در زیر آوارهای مسافرخانه ینفر خود را در آغوش گرالت پیدا میکند و رابطه و عشق آنها به یکدیگر از این لحظه متولد میشود.