ذرهای حقیقت (انگلیسی: A Grain of Truth) سومین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب آخرین آرزو است. در این داستان ماجرای روبهرو شدن گرالت با مردی به نام نیولن را خواهیم خواند که نفرین و تبدیل به هیولا شده است!
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Ziarno prawdy |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | آخرین آرزو |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
گرالت در تلاش است تا برای رد شدن از دره یک راه پیدا کند که متوجه پرندگانی میشود که بالای قسمتی از جنگلِ نزدیک به او پرواز میکنند، در آنجا است که جنازهٔ یک بازرگان به همراه زنی جوان را پیدا میکند، منطقه را بررسی میکند و به یک عمارت با دیوارهای بلندی دورش و یک دروازه میرسد، درون حیاط عمارت، یک آبنما که وسطش دلفینی از سنگ سفید است را میبیند و همچنین نزدیک آن یک بوته گل سرخ بسیار زیبا را مشاهده میکند. اینجاست که روچ (اسب گرالت) مضطرب میشود و گرالت او را با یک نشان آرام میکند.
خیلی زود چیزی دیگر توجهاش را جلب میکند، دیوی که با سروصدا به سمتش میآید، گرالت خود را در برابر دیوی که به نظر میرسد صاحب عمارت باشد میبیند، نیولن. در نگاه اول یک هیولا به نظر میرسد اما خیلی زود میتوان متوجه شد که او در واقع یک مرد در جسم دیو است و به خوبی توانایی تفکر و صحبت کردن دارد. نیولن در ابتدا سعی میکند تا ویچر را بترساند و کاری کند که از آنجا برود مانند کسانی که قبل از او آمدند، اما گرالت کسی نیست که ظاهر نیولن آن را بترساند. پس از چند دقیقهٔ خجالتآور نیولن نیز متوجه این موضوع میشود و گرالت را برای شام و صحبت کردن به داخل دعوت میکند.
با گرالت در مورد پدر و پدربزرگش صحبت میکند و خودش که 12 سال است نفرین شده. در مورد نحوهٔ نفرین شدنش توضیح میدهد و اینکه میداند نفرین شدنش به خاطر گناهانش است. اما کمکم دارد با این نفرینی که به نظر میآید دائمی باشد سازگار میشود و حتی از آن لذت میبرد. گرالت به خوبی گوش کرده و پیش خودش در مورد میزبانش نتیجهگیری میکند. نیولن میگوید که زندگیاش مانند افسانهها شده اما مانند افسانهها یک زن زیبا نتوانسته نفرین او را بردارد! او در مورد زنهایی میگوید که پیش او آمده و زندگی میکردند، او خیلی زود متوجه شد که زندگی کردن با آنها نمیتواند نفرینش را بردارد اما برای آنها و خود نیولن معاملهٔ بدی نبود. نیولن با آنها به خوبی رفتار میکرد و هیچ چیزی از آنها نمیخواست به جز حضور و همصحبتیشان و همگی بعد از یک سال میتوانستند با ثروت خوبی او را ترک کنند.
گرالت در هنگام شام چند بار از نیولن میپرسد که آیا آنها تنها هستند یا خیر که جواب درستی نمیگیرد و در پایان شام نیولن او را تا بیرون همراهی میکند در حالی که نمیخواهد در مورد آخرین دختر، ورینا، که با او زندگی میکند صحبت کند. اما به گرالت در مورد رویاهایی که این اواخر داشته میگوید و از این میترسد که وضعیتش از چیزی که فکر میکرده بدتر شود و واقعا به یک هیولا تبدیل گردد (از نظر روحی و ذهنی). و از ویچر میخواهد که اگر اینگونه شد وظیفهاش را انجام دهد (جانش را بگیرد)، گرالت قبول کرده و آنجا را ترک میکند. زیاد دور نمیشود و تصمیم میگیرد شب را در همان جنگل بگذراند، فردا به عمارت برمیگردد و با یک بروکسا (نوعی خونآشام) روبهرو میشود، که مشخص میشود ورینا است. نبردی میان آنها صورت میگیرد، اما بروکسا بسیار سریع است و اوضاع برای گرالت به خوبی پیش نمیرود، تا اینکه نیولن به آنجا میآید و حواس خونآشام را پرت میکند. ورینا به نیولن نگاه میکند و به او میگوید که اگر قرار است بمیرد معشوقهاش را نیز با خودش میبرد و به سمت نیولن حرکت میکند، اما گرالت سر میرسد و جان ورینا را میگیرد، اما پس از ابراز عشق او نسبت به نیولن. و اینگونه است که نفرین نیولن برداشته میشود.
نفرین نیولن
پدربزرگ و پدر نیولن گروهی راهزن و قاتل را رهبری میکردند که توسط آن توانستند به ثروت زیادی دست پیدا کنند، زمانی که پدرش فوت کرد، وظیفهٔ رهبری کردن گروه به نیولن رسید، و نیولن جوان همراه با این گروه غرق در کارهای اشتباه و شرارت شدند.
یک روز گروه به معبد گلیبول دستبرد زد که نیولن در آنجا به یکی از خواهران جوان معبد تجاوز کرد، آن دختر قبل از اینکه خودش را بکُشد به نیولن میگوید که او هیولایی در پوست انسان است و بهزودی به یک هیولای واقعی تبدیل خواهد شد و او را نفرین کرد. او همچنین به نحوهٔ از بین رفتن نفرین نیز اشاره میکند که نیولن آن را به خوبی متوجه نمیشود. و به گرالت میگوید که تنها چیزهایی مثل خون و عشق را از صحبتهای دختر به یاد دارد. نیولن و گروه خبر نداشتند که آن دختر کشیش کورَم آتِرا بوده، عضو فرقهٔ عنکبوت قدرتمند.
چند روز پس از این ماجرا بدن نیولن شروع به تغییر کرد، او که به این دلیل بسیار خشمگین شده بود در عمارت به سمت همهچیز حمله میکرد، وسایل خانه به هوا پرتاب میشدند، درها به هم کوبیده میشدند و… که باعث کُشته شدن چند نفر و فرار کردن باقی آنها شد، حتی گربهٔ او که گلوتون نام داشت از ترس پا به فرار گذاشت.
نیولن در عمارت زندگی کرد، به تنهایی برای سالها. تا روزی که او مردی را دید که در حیاط مشغول چیدن یک رز از بوته گل سرخی بود که عمهٔ نیولن به آن بسیار علاقه داشت. خاطرات کودکی و داستانهای آن دوران را که هر شب در خواب میدید به یاد آورد، دیگر تحمل تنهایی و غم را نداشت و به سمت آن مرد رفت، از او خواست که دخترش را برای یک سال به او بدهد و آنها در پایان سال ثروتمند خواهند شد! به این ترتیب بود که هر سال دختران جوان برای زندگی کردن با نیولن در عمارت او صف تشکیل میدادند، زیرا میدانستند در پایان سال با مقدار زیادی طلا و جواهر آنجا را ترک میکنند، تا اینکه یک روز یکی از آن دختران تصمیم گرفت برای همیشه بماند…
نکتهها
- این داستان کوتاه شباهتهای زیادی با داستان دیو و دلبر دارد.
- در بازی ویچر شانی به گرالت میگوید اتفاقاتی که در حومه (Outskirts) افتاد مانند افسانهها بود، گرالت در پاسخ میگوید در هر افسانهای ذرهای حقیقت وجود دارد، که اشارهای به این داستان کوتاه است.