کمی فداکاری (انگلیسی: A Little Sacrifice) چهارمین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب شمشیر سرنوشت است. داستان عاشقانهٔ یک پری دریایی با نام شیناز و شاهزادهای به نام اگلوال.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Trochę poświęcenia |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | شمشیر سرنوشت |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
اگلوال شاهزادهٔ مفتخر و متکبر برِمِوورد که شدیدا وابسته و عاشق سایرنی با نام شیناز شده بود. داستان از جایی آغاز میشود که اگلوال، گرالت را به عنوان مترجم استخدام میکند تا او حرفهایش را به زبان باستانی و کهن ترجمه کند. اگلوال میخواهد شیناز را راضی به ترک کردن نژادش و دریا کند تا به خشکی بیاید و با او زندگی کند، اما شیناز مخالفت میکند و میگوید که اگلوال باید برای زندگی به دریا بیاید، با اینکه نمیتواند درون آب نفس بکشد! گرالت موفق نمیشود تا شیناز را راضی کند و باعث میشود که اگلوال به او بگوید قراردادش را کامل نکرده.
زمانی که گرالت و دندلاین در برِمِوورد حضور داشتند با اسی دِیون روبهرو میشوند، شاعری حرفهای و رقیب دندلاین. در مراسم عروسیای که آوازخوانها استخدام شده بودند تا در آن اجرا کنند، اسی علاقهٔ شدیدی به گرالت پیدا میکند که باعث خجالتش میشود به دلیل اینکه گرالت هیچ حسی به او نداشت!
اگلوال برای اینکه سکههایی که به گرالت داده هدر نروند از او میخواهد تا در مورد مرگ عجیب چند غواص مروارید تحقیق کند، که منجر به کشف نژادی اسرار آمیز که درون آب زندگی میکنند میشود و درگیری آنها با افراد روی زمین، تا اینکه شیناز سر میرسد و به مناقشه پایان میدهد.
بعدها، اسی دوباره تلاش میکند تا عشقش را به گرالت ابراز کند اما باز هم میبیند که گرالت چنین حسی به او ندارد، گرالت در مورد ینفر به او میگوید و جداییای که قبلا داشتند (داستان ذرهای یخ). و به اسی میگوید که نمیتواند به او عشق بورزد زیرا او ینفر نیست. در این بین شیناز راضی میشود برای عشقش کمی فداکاری کند و از بالهایش و زندگیاش در دریا میگذرد تا به خشکی برود و با معشوقهاش زندگی کند.
گرالت، دندلاین و اسی در مسیر هستند و قبل از اینکه جدا شوند، دندلاین یک شعر جدید مینویسد، شعری در مورد یک ویچر که در ساحل با شاعری آشنا میشود و آنها عاشق یکدیگر میشوند! دندلاین این شعر را هیچوقت برای کسی اجرا نکرد.
2 دیدگاه
amirmehdiمشارکتکننده
تا الان غم انگیز ترین داستانی بود که از ویچر خونده بودم یا دیده بودم،داستان جایی خیلی ناراحت کننده میشه که اسی ۴سال بعد در حالی که به عشقش نرسید بر اثر آبله توی ویزیم میمیره و دندلایون توی جنگل همراه لوت و گردنبند مرواریدش خاکش میکنه
sl_zrمشارکتکننده
از همون لحظات اولی که اسی دیون معرفی شد بهش علاقه مند شدم.و عشق اون به گرالت و بی توجهی گرالت بهش منو یاد داستان شب های روشن داستایوفسکی انداخت.پایان غم انگیزی داشت چشم کوچولو.مدفون همراه با لوت و گردنبند مرواریدش…