لبهٔ جهان (انگلیسی: The Edge of the World) ششمین داستان کوتاه نوشته شده توسط آندژی ساپکوفسکی در کتاب آخرین آرزو است. این داستان در مورد اولین ماجراجویی گرالت و دندلاین با یکدیگر است.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام اصلی | Kraniec świata |
نویسنده | آندژی ساپکوفسکی |
منتشر شده در | آخرین آرزو |
ژانر | فانتزی |
نوع | داستان کوتاه |
خلاصه
شروع داستان هنگامی است که گرالت و دندلاین در پوسادای بالا برای پیدا کردن کار توقف کردهاند. پس از گذراندن زمان زیادی در تلاش برای فهمیدن اینکه آیا هیچ کار مناسبی برای انجام وجود دارد، ویچر به این نتیجه میرسد که داستانهای بومیها چیزی جز خرافات نیستند و کار واقعی برای یک ویچر وجود ندارد. آن دو تصمیم به حرکت میگیرند، حرکت به سمت لبهٔ جهان شناخته شده.
همانطور که آنها به پوسادای پایین نزدیک میشوند، دندلاین متوجه یک ارابه میشود که ظاهرا قصد رسیدن به آنها را دارد. نتلی، یک کشاورز بومی، به آنها میرسد و میگوید که قطعا کار برای یک ویچر وجود دارد و اینکه او نیز فکر میکند که مردم در پوسادای بالا مطلقا مزخرف میگفتند. او پیشنهاد میدهد که به راه خویش ادامه دهند و در آرامش به بحث بپردازند.
در روستا، ریش سفید محلی، دون، از یک شیطان میگوید که شرارتش سبب مشکل شده است، ولی تحت هیچ شرایطی این موجود نباید کُشته شود! برخلاف ادعای دندلاین که هیچ شیطانی وجود ندارد، گرالت موافقت میکند که نگاهی بیاندازد و ببیند چه کاری از دست او ساخته است.
بیرون در کشتزارها، در میان شاهدانه و رازکها، گرالت و دندلاین شیطان را مییابند. دندلاین و شیطانِ نالان چند کلمهای رد و بدل میکنند که تنها باعث تحریک دومی می شود؛ او هدف میگیرد و با درجه خوبی از دقت شروع به پرتاب توپهای آهنین به سمت ویچر و دوست او میکند که باعث فرار آنها میشود.
در دهکده، گرالت با دون و نتلی روبهرو میشود و با پیرزن خردمند دهکده و لیلی ملاقات میکند. پس از مقداری بحث، کتابی باستانی به پیش آورده میشود، و پیرزن قسمتهایی مشخص از آن را میخواند. به این روش، ویچر و آوازخوان در مییابند که شیطان، در حقیقت، یک سیلوان است. ساکنان روستا پیشنهادات کتاب را برای دور کردن این موجود امتحان کرده بودند؛ پیشنهاداتی که ظاهرا او را خوب مسلح به توپهای آهنین کرده بودند! پیرزن و لیلی رهسپار شدند، و کتاب را نیز با خود بردند؛ و گرالت کمی بیشتر با مردها صحبت کرد.
روز بعد، دوباره در کشتزارها، گرالت سعی می کند که سیلوان را بیرون بِکشد و صحبت کند. سیلوان قبول نمیکند اما پیشنهاد میدهد که اگر ویچر قصد بازی کردن دارد، او آماده است. گرالت حوصلهٔ بازی ندارد، اما یک بازی پیشنهاد میکند: چیزی را که دوست نداری دیگران در حق تو انجام بدهند، در حق دیگران انجام نده. این در اصل به یک مجادله در میانجامد که باعث فرار سیلوان میشود. گرالت صدای یک اسب را میشنود و فکر میکند که دندلاین سوار بر اسب به کمک او آمده است. ولی با پیچشی در داستان، ویچر در واقع توسط سواری ناشناس بیهوش میشود.
او به هوش میآید در حالی که صورتش رو به زمین است و بسته شده! و صدای صحبتی به زبان الفها در نزدیکی او شنیده میشود. او متوجه میشود که یکی از صداها متعلق به سیلوان است، و به زودی در مییابد که نام او تورک است. صدای دیگر متعلق به یک الف به نام گالار است. در کنار ویچر، دندلاین مشابها بسته شده است.
اسیر کنندگان آنها، الفها، متوجه میشوند که اسیرانشان به هوش آمدهاند، و توروویل با خشونت به آنها نزدیک میشود. او نظرش را در مورد تواناییهای موسیقیایی انسانها میگوید و ساز دندلاین را میشکند. سپس او به شکنجه کردن گرالت میپردازد. ویچر، با وجود بسته بودن دستانش، موفق میشود که او را به زمین بیاندازد و به زمین میخکوب کند. او با سر به او ضربه میزند که باعث شکسته شدن دماغش میشود، دیگر الفها شمشیرهایشان را بیرون میکشند.
آنها با رسیدن فیلاوندرل سوار بر اسب متوقف میشوند، هر چند که این آسودگی زیاد طول نمیکشد، زیرا ویچر و آوازخوان دوباره به یک درخت بسته میشوند. گرالت و تورک هر دو سعی میکنند که الفها را بر سر عقل بیاورند، اما این کار فایدهای ندارد. الفها به تورک میگویند که از سر راه کنار برود و با کمانهایشان هدف میگیرند.
خوشبختانه، در این زمان است که ملکهٔ کشتزارها به طرزی دیدنی وارد میشود. الفها دست نگه میدارند، سلاحهایشان را پایین میآورند و در برابر او زانو میزنند. فیلاوندرل از او خواهش میکند، اما او کلمهای به زبان نمیآورد. به نظر میرسد که او با تلهپاتی با وی ارتباط برقرار میکند. در این میان، تورک، گرالت و دندلاین را آزاد میکند، در حالی که دندلاین از هوش رفته است. وقتی تورک از گرالت میپرسد که با او چه کند، گرالت پیشنهاد چند سیلی به صورتش را میدهد و او نیز با خوشحالی میپذیرد.
پس از چند لحظه، الفها در سکوت بر میخیزند، اسبهایشان را زین میکنند و آماده رفتن میشوند. فیلاوندرل با گرالت خداحافظی میکند، توروویل به دندلاین یک عود جدید میدهد و آنها از یکدیگر جدا میشوند. فیلاوندرل به گرالت میگوید که او نظر خود را عوض کرده است و امیدوار است که ویچر هنگامی که آنها ناچارا در زمین نبرد ملاقات میکنند او را مایوس نکند. گرالت او را مطمئن میکند که تمام تلاشش را خواهد کرد.
داستان در حالی پایان مییابد که ویچر، آوازخوان و سیلوان دور یک آتش نشسته و در مورد مقصد بعدی خود تصمیم میگیرند، در حالی که کتاب روستاییان را میخوانند.
نکتهها
- این داستان کوتاه با شب بخیر از زبان شیطان تمام میشود. که اصطلاحی لهستانی است برای جایی که شیطان میگوید شب بخیر، که اشارهای به مکانی است در وسط ناکجا آباد! به عبارت دیگر لبهٔ جهان.